خانه / گزارش سفرهای سال90 / گزارش برنامه تالش، تیر 1390

گزارش برنامه تالش، تیر 1390

گزارش برنامه تالش، تیر 1390

از «آب‌بر» تا «آب‌رود»  فقط آب بود و آب بود

img_5022

اولین چیزی که در «آب‌بر» به چشم می‌آمد، وانت‌ نیسان‌های آبی رنگ بود که در همان یک خیابان اصلی شهر می‌رفتند و می‌آمدند. اما وقت پیدا کردن وانت برای رفتن به ییلاق جمال‌آباد که رسید، هیچ وانتی حاضر نبود به آنجا برود. بعد از نزدیک به نیم ساعت صحبت کردن با هر وانت‌باری که از وسط شهر می‌گذشت، بالاخره یک راننده حاضر شد با کرایه 60 هزار تومان، 14 نفر را با کوله‌هایشان به جمال آباد ببرد. راننده وقتی ما 14 نفر را دید با خنده پرسید: «لباس گرم دارید؟  آن بالا خیلی سرد است، باران هم می‌بارد.» ما هم با لبخندی گفتیم که بله، ولی یک ساعت بعد از آن بود که دقیقا متوجه شدیم منظورش از سرما و باران چیست.

abar2

آب‌بر گرم بود اما از داخل شهر هم می‌شد ابرهای سیاهی را دید که روی ارتفاعات جمع شده بودند. مسیر جمال‌آباد، جاده خاکی خوبی بود که از روی یال تپه‌های شمال شهر و از میان منطقه شکار ممنوع خرمنه سر، پیچ و تاب می‌خورد و بالا می‌رفت. مسیر زیبایی بود و هر وقت جاده  دقیقا روی یال قرار می‌گرفت می‌شد تمام دشت زیر پا و چین‌خوردگی‌هایی که از آن بالا می‌رفتیم را دید. چین‌خوردگی‌ها به لبه‌های شیرینی‌های قطاب شبیه شده بود که با دست خمیر آن را جمع می‌کنند. از کنار یک زیتون‌زار بزرگ و امامزاده کوچک گذشتیم و نیسان با آن قدرت جادوی‌اش به بالا رفتن ادامه داد.

abar

نزدیک به یک ساعت پشت وانت بودیم. اول همه چیز به شوخی و خنده و بحث درباره قدرت جادویی نیسان‌ها می‌گذشت و با خنک شدن بادی که از کوه می‌آمد، گرمای آزاردهنده را فراموش کردیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جایی که آرام‌آرام مه از راه رسید و چند قطره آب سرگردان از آسمان بر سرمان افتاد. هنوز گرم بودیم و با خوشی به ابرهایی نگاه می‌کردیم که دیگر جلوی خورشید را گرفته بودند. 10 دقیقه پیش از رسیدن به جایی که جاده به پایان می‌رسید، باد شدت گرفت و آسمان هم دست از شوخی برداشت و شروع کرد به جدی جدی باریدن.

abar to jamalabad

در انتهای راه وقتی از وانت‌بار پیاده شدیم، شدت باد به اندازه‌ای بود که نمی‌شد به راحتی بادگیرها و پانچوها را به تن کرد. باران هم ریز ریز می‌بارید. جاده خاکی در ارتفاع  2358 متری به پایان رسید. ساعت  12آماده شدیم و از مسیر پاکوبی که از انتهای جاده خاکی به سمت چپ امتداد داشت به راه افتادیم. مه به اندازه‌ای شدید بود که وقتی بین اعضای گروه کمی فاصله ایجاد می‌شد، از انتهای صف نمی‌شد ابتدای آن را به سادگی دید.

همان ابتدای راه با حرف‌های خردمندانه‌ای مواجه شدیم که متاسفانه توجهی به آن نکردیم. مرد چوپان میانسالی همراه با گله‌اش از  روبرو می‌آمد. پس از اینکه سرپرست برنامه با او صحبت کرد و مسیر را پرسید، چوپان با تعجب پرسید:« ما مجبور هستیم اینجا باشیم، شما چرا اینجا آمدید؟» راهمان را ادامه دادیم ولی شدت باد به اندازه‌ای بود که لحظاتی مجبور می‌شدیم توقف کنیم تا از شدت باد کم شود. باد، باران را با چنان شدتی به تمام بدنمان می‌کوبید که بادگیرها و پانچوها پس از مدت کوتاهی تسلیم شدند و تمام لباس‌ها و کوله‌هایمان خیس شدند. در اینجا لازم است تاکید کنم که تمام لباس‌ها، یعنی هیچ کدام از لباس‌هایی که تنمان بود خشک نبود (روشن شد؟) و در  اثر خیس شدن ساق ِ جوراب‌ها، آب به داخل کفش‌های ضد‌آبمان هم وارد شد. بعد از یک ساعت  حرکت در مسیر پاکوب به گوسفند‌سرایی رسیدیم که در آن، چوپان‌ها مشغول جمع کردن گوسفندها از زیر باران بودند.

img_5018

تصویر زیبایی بود: چوپانی با باشلقی پشمی بر دوش در میان آغل‌های چوبی و گلی، بره‌ای را زیر بغل زده بود و در میان مه به این طرف و آن طرف حرکت می‌کرد. چوپان گفت که نیم ساعت دیگر به یک قهوه‌خانه می‌رسیم و بعد از سه ساعت ادامه دادن مسیر پاکوب به امامزاده‌ای خواهیم رسید. البته در آن روز هر چه رفتیم، به هیچ کدام از اینها نرسیدیم.

 از کنار گوسفندسرا کمی به سمت راست متمایل شدیم و در مه غلیظی که تمام منظره‌های اطرافمان را پنهان کرده بود به راهمان ادامه دادیم. بعد از نزدیک به نیم ساعت، سراشیبی مسیر در ارتفاع 2498 متری در محلی به نام دیزآب به پایان رسید و به سمت پایین سرازیر شدیم. بعد از آن دیگر تقریبا تمام راه تا فردای آن روز، سرازیری بود. در آن ارتفاع از مرتع‌های سرسبزی می‌گذشتیم که به دلیل شدت مه چیزی غیر از چند متر اطرافمان را نمی‌توانستیم ببینیم. باران بند آمده بود و با وجود آنکه در مه و رطوبتی شدید راه می‌رفتیم، لباس‌هایمان آرام آرام شروع کردند به خشک شدن. با کم کردن ارتفاع به مناطق جنگلی رسیدیم و در ابتدای جنگل با گم کردن مسیر پاکوب، روی شیب شدیدی قرار گرفتیم و مشغول تراورس کردن روی آن شدیم اما شدید بودن شیب و خیسی برگ‌های زیرپا، کار را به شدت سخت کرد و تصمیم ‌گرفتیم، به صعود از شیب بپردازیم تا روی یال، حرکتمان را ادامه بدهیم. صعود این مسیر کوتاه نزدیک به یک ساعت وقت گرفت و روی یال دوباره مسیر پاکوب پیدا شد. جالب این بود که مسیر پاکوب‌، نزدیک به 100 متر جلوتر از همان جایی که از آن بالا آمده بودیم،‌ به سرعت پیچ و تاب خورد و  پایین رفت. کم کردن ارتفاع در میان جنگل را ادامه دادیم تا اینکه باران دوباره شروع شد. هر چند این بار، باد به شدت قبل نبود اما یک بار دیگر از حالت خشک به حالت خیس، تغییر ماهیت دادیم. باران آنقدر بارید و آنقدر بارید که دوباره هیچ جای خشکی در لباس‌هایمان نماند.

dizab9004af089

حدود ساعت شش بعد از ظهر، تصمیم گرفته شد در اولین کلبه‌ای که ممکن بود، شب را بمانیم. خیلی زود کلبه‌ای پیدا شد که هر چند در فاصله زیادی از مسیر پاکوب قرار داشت اما پس از اینکه سرپرست‌های برنامه تا آنجا رفتند و دیدند کلبه چوپانی است که خودش هم در آنجاست، همه به آن سمت حرکت کردیم. تا آن لحظه از شروع حرکتمان از پایان جاده خاکی، 13 کیلومتر و 520 متر راه رفته بودیم. محلی که در پایان مسیر روز اول به آن رسیدیم، «نره بند» نام داشت و ارتفاعش از سطح دریا 1717 متر بود.

مجتبی، چوپان جوانی بود که همه جملاتش را با خنده می‌گفت و هیچ حرفی را با لبخند به پایان نمی‌رساند. کلبه کوچکش دارای یک ورودی خیلی کوچک بود که همان جا یک کنده بزرگ تقریبا یک متری را در اجاق گذاشته بود که آرام آرام می‌سوخت. این ورودی به دو اتاق ختم می‌شد. یکی از اتاق‌ها، فرش شده بود و مساحتی نزدیک به 10 متر مربع داشت. یک بخاری چوبی قدیمی هم در این اتاق بود که البته از آن استفاده نمی‌شد و روی دیوار گلی اتاق به جای پنجره، دو سوراخ کوچک ساخته بودند. اتاق دیگر که به عنوان انباری استفاده می‌شد، نزدیک به چهار متر مربع مساحت داشت.‌ ورودی کلبه، در کنار آتش با یک نمد پوشانده شده بود که جای خود مجتبی بود و کتری سیاه از آتش و دیزندون( وسیله‌ فلزی سه‌پایه‌ای که در آتش قرار می‌دهند و برای پخت و پز، دیگ را روی آن می‌گذارند) در آنجا قرار داشتند. بین سقف اتاق‌ها و سقف حلبی کلبه، فضایی درست کرده بودند که بره‌ها و بزغاله‌های کوچک را وقتی باران می‌بارید یا سرما زیاد می‌شد، آنجا نگه می‌داشتند. صدای بره‌ها از همان لحظه که وارد کلبه شدیم تا فردای آن روز با ما همراه بود. چسبیده به یکی از دیوارهای کلبه هم طویله گاوها قرار داشت که هرازگاهی به ما خوشامد می‌گفتند.

dizab9004af123

البته با آن شرایطی که ما به آنجا رسیدیم، در حالی که تمام لباس‌هایمان خیس بود و امیدی برای پیدا کردن جای مناسبی برای چادر زدن هم نداشتیم، کلبه مجتبی به این شکل به چشممان می‌آمد: «ویلایی دوبلکس که در سرسرای آن شومینهء بسیار بزرگی ساخته بودند و می‌شد جلوی آن تمام سرما و باران بیرون را فراموش کرد. سرسرا با یک در به سالن پذیرایی بزرگی می‌رسید که فرش ابریشمی دست‌بافتی در آن پهن کرده بودند و ما برای اینکه فرش را با گل و خاک خودمان آلوده نکنیم، روی آن، زیرانداز کیسه‌ای پهن کردیم. یک اتاق دیگر هم کنار سالن پذیرایی وجود داشت که به دلیل بزرگ بودن فضای سالن، دیگر نیازی به آن اتاق پیدا نکردیم و شب در همان سالن خوابیدیم. طبقه دوم ویلا هم به بره‌ها و بزغاله‌ها اختصاص پیدا کرده بود.»

کمی بعد از «نره‌بند» در همان مسیر پاکوب کلبه‌ بسیار کوچک دیگری در محلی به نام «خاوه» قرار داشت. مجتبی گفت که صاحبان کلبه خاوه به ارتفاعات رفته‌اند چون آنان در آنجا هم مرتع دارند اما او و پدرش فقط در «نره‌بند» مرتع دارند. به قول خودش:« هر سال ماه دوم بهار می‌آیم نره‌بند و همین جا هستیم تا 50 روز بعد از پاییز». وقتی 50 روز از پاییز گذشت او و پدرش گله گوسفندها را به روستای «شولم» در 12 کیلومتری جنوب شرقی شهر فومن بازمی‌گردانند. اما آن روزی که ما به مجتبی رسیدیم، او تنها بود. یک هفته پیش از آن، پدرش به شولم رفت تا پرورش کرم‌ابریشم را شروع کند.

آفتاب که غروب کرد و آسمان تاریک شد، روز اول هم به پایان رسید. در کلبه مجتبی هیچ چراغی روشن نبود و خیلی زود وقت خواب رسید. دو نفر همراه با مجتبی کنار آتش خوابیدند. 12 نفر هم در اتاق که به دلیل کمی جا، جنگ لگدها تا صبح بین آنانی که دو طرف اتاق خوابیده بودند ادامه داشت. بره‌ها هم مثل اینکه اصلا به اصل زود خوابیدن در دوران کودکی اعتقادی نداشتند تا نصفه‌های شب مشغول لگد پراندن بودند. باران تا صبح بارید و مجتبی چند بار از کلبه بیرون رفت تا از پخش شدن گله جلوگیری کند آن طور که او می‌گفت:« وقتی “شب‌باران” باشد، گله می‌خواهد برود جنگل تا زیر درخت‌ها پناه بگیرد.»

 صبح، اول صدای پرنده‌ها بود که کمی بیدارمان کرد؛ پرنده‌ها در باران خیلی ریزی که می‌بارید، با دلی خوش مشغول خواندن بودند. بعد نوبت به رعد و برق رسید که با سر و صدای مهیبش، چشم و گوشمان را باز کرد و در آخر نوبت به صدای تگرگ گوش‌خراشی رسید که همه را کاملا بیدار کرد. صدای برخورد دانه‌های تگرگ به سقف و برگ‌های درختان، چیز غریبی بود. اتاق کلبه مجتبی به اندازه‌ای گرم و نرم بود که زودتر از ساعت 8.30 کسی از جایش در کیسه‌های خواب نکان نمی‌خورد البته در طول شب، هرازگاهی پشگل بره‌ها یا کمی گل و خاک از طبقه بالا روی سرمان می‌ریخت اما این مشکل هیچ خللی به گرم و نرمی اتاق وارد نمی‌کرد.

حدود ساعت 10 حرکت از کلبه مجتبی شروع شد. باران همچنان ریزریز می‌بارید. مجتبی تا امامزاده با ما آمد. امامزاده‌‌ای کوچک که سقفی بسیار کوتاه داشت و در آن فقط می‌شد نشست.

emamzadeh

امامزاده «دیه‌گاه» کمی بیش از یک و نیم کیلومتر از نره‌بند فاصله داشت و نزدیک به 150 متر  پس از امامزاده، مسیر پاکوب به یک دو راهی رسید. راه سمت راست به گشت‌رودخان و روستای شولم می‌رفت و ادامه راه سمت چپ به روستای «لات» منتهی می‌شد. هر چند راه سمت راست نزدیک‌تر بود، مجتبی توصیه کرد راه منتهی به لات را در پیش بگیریم چون تمام مسیر آن پاکوب بود و امکان گم کردن مسیر وجود نداشت اما مسیر گشت‌رودخان در داخل جنگل تمام می‌شد و فقط افراد محلی بلد بودند مسیر خود را در جنگل پیدا کنند. از اینجا به بعد تقریبا تمام مسیر در حال ارتفاع کم کردن در داخل جنگل بودیم. آسمان هم سنگ‌تمام گذاشت و بی‌دریغ بارید. دوباره خیس شدن همه لباس‌ها شروع شد. البته آسمان برای آنکه سرگرممان کند و ما را در چنگال یک‌نواختی گرفتار نبیند، ترتیبی داده بود که انواع باران‌ها را تجربه کنیم از باران بسیار ریز پودری تا قطره‌های درشتی که وقتی روی سرمان می‌افتادند مثل این بود که یک کاسه آب روی سرمان خالی کرده باشند. خوبی این بارش‌ها این بود که متوجه شدیم دانش پیش‌بینی هوا واقعا پیشرفت کرده است و حالا دیگر مثل سال‌ها پیش نیست که پیش‌بینی‌های هواشناسی اعتباری نداشت. حتی مجتبی هم به پیش‌بینی‌های رادیو گوش می‌داد و ملاکش برای زمان ادامه باران، همان اطلاعتی محسوب می‌شد که رادیو اعلام کرده بود. به دلیل شدت بارش امکان ایستادن و  استراحت کردن وجود نداشت و فقط در یک محل در ارتفاع 1538 متری توقف کوتاهی کردیم. دیگر توقف‌هایمان در طول راه، وقتی بود که به درخت گوجه‌سبز وحشی می‌رسیدیم و به چیدن میوه‌هایش مشغول می‌شدیم.

jahanbakhsh

پس از کم کردن ارتفاع تا حدود 900 متر،  به روستای ییلاقی «پشت‌کوه» رسیدیم که نزدیک به 10 کلبه روستایی در آن قرار داشت اما اثری از کسی در کلبه‌ها نبود. دو سنگ یادبود هم در کنار دو چشمه گذاشته بودند که گویا ساکنان محلی به یاد درگذشتگان خود آن سنگ‌ها را نصب کرده بودند.

koochak

کمی پس از «پشت کوه»، آب داخل مسیر پاکوب شده بود و می‌شد صدای رودخانه خروشانی را شنید که از نزدیکی مسیر عبورمان می‌گذشت. در یک سرازیری قرار گرفتیم و به سرعت ارتفاعمان کمتر و کمتر شد و به همان اندازه، صدای رودخانه هم بلندتر و بلندتر شد. در انتهای سرازیری می‌شد ادامه مسیر پاکوب را آن طرف رودخانه دید اما احتمالا به دلیل افزایش میزان آب در اثر بارندگی‌ها، مسیر عبور از رودخانه، زیر آب رفته بود. چاره‌ای غیر از این نبود که برای اطمینان بیشتر، با طناب از رودخانه بگذریم. چند نفر با پرش از روی دو سنگ بزرگ خود را به طرف مقابل رودخانه رساندند و کار پرتاب کردن کوله‌پشتی‌ها از یک طرف به طرف دیگر آغاز شد. بعد از آن نوبت به خودمان رسید که از بین طنابی که دو نفر دو طرف آن را در دو سوی رودخانه نگه داشته بودند گذشتیم. چند قدم پایین‌تر یکبار دیگر همین ماجرا تکرار شد با این تفاوت که در آنجا سه تنه نازک درخت روی رودخانه گذاشته بودند اما باز هم چند نفر با کمک طناب از روی آن چوب‌ها گذشتند. بعد از رودخانه، دیگر کفش‌هایمان هم به دریاچه کوچکی تبدیل شده بود که می‌شد صدای شالاپ شالاپ آب را از داخل آنها شنید.

ادامه مسیر، مشکل دیگری نداشت، غیر خستگی زیاد از  چند ساعت پیاده‌روی بدون توقف. بالاخره با عبور از پلی چوبی ساعت 17  به اولین خانه روستای لات رسیدیم. از نره‌بند تا لات نزدیک به 13.5 کیلومتر مسافت طی کرده و به ارتفاع 487 متری از سطح دریا رسیده بودیم. شاپور با همسر و فرزندانش در اولین خانه «لات» زندگی می‌کرد و همین طور که پشت سر هم سیگار می‌کشید، ما را زیر سرپناهی برد، برایمان آتش روشن کرد، به همه چای داد و هماهنگ کرد تا یک وانت‌بار نیسان دنبالمان بیاید. وقتی به او گفتیم شب پیش در کلبه مجتبی خوابیده‌ایم، گفت که با مجتبی فامیل است و او را می‌شناسد. جلوی آتش شاپور، برای سومین بار که خودمان را خشک کردیم، نیسان هم از راه رسید. وقتی همه سوار شدیم، شاپور مثل همان چوپانی که روز پیش در ابتدای مسیر دیده بودیم، توصیه‌ای به ما کرد که سال دیگر مشخص می‌شود آیا کسی به حرفش گوش می‌دهد یا نه. شاپور گفت‌:« هر سال هفته اول تابستان اینجا باران می‌آید. بگذارید بعدش بیایید.»

laat

از لات با نیسان آبی‌رنگ تا آب‌رود رفتیم و بعد از آن وارد جاده ماسوله به فومن شدیم. سر و وضعمان پس از دو روز پیاده‌روی و جنگل‌نوردی، در چنان شرایطی قرار داشت که هیچ جا غیر از یک گرمابه ما را به سادگی نمی‌پذیرفت. به همین دلیل اولین گرمابه‌ای که پیدا کردیم را به عنوان محل پیاده شدن از ماشین انتخاب کردیم. پس از آن منتظر ماندیم تا  راه خانه را با مینی‌بوس آقا رسول در پیش بگیریم. آقا رسول آنقدر ما را دوست داشت که فقط تا منجیل توانست خوابیدنمان را تحمل کند. پس از آن ضبط ماشین را با آهنگ‌هایی بسیار دلنشین روشن کرد و به این ترتیب تا صبح جمعه که به تهران رسیدیم با او بیدار ماندیم.

زمان اجرا: چهارم و پنجم تیر 1390

چنگیز محمودزاده/کانون گردشگران جوان ایران

 

فاصله از نقطه قبلی (متر) ارتفاع (متر) مختصات جغرافیایی نام محل
—- 2041 N: 37˚ 01’ 51’’

E: 49˚ 01’ 46’’

تالشه خانی
2710 2358 N: 37˚ 02’ 38’’

E: 49˚ 02’ 44’’

آخر جاده خاکی
2100 2498 N: 37˚ 03’ 30’’

E: 49˚ 03’ 11’’

دیزاب
11520 1717 N: 37˚ 05’ 57’’

E: 49˚ 06’ 10’’

نره بند
1620 1932 N: 37˚ 06’ 36’’

E: 49˚ 06’ 34’’

خاوه (امامزاده دیه گاه)
150 1931 N: 37˚ 06’ 40’’

E: 49˚ 06’ 37’’

دوراهی گشت رودخان- لات
2630 1537 N: 37˚ 07’ 33’’

E: 49˚ 06’ 42’’

محل استراحت
4820 1027 N: 37˚ 08’ 05’’

E: 49˚ 08’ 35’’

چشمه
720 909 N: 37˚ 08’ 12’’

E: 49˚ 08’ 52’’

پشته کوه (چشمه یادبود جهانبخش)
1430 705 N: 37˚ 08’ 29’’

E: 49˚ 09’ 00’’

چشمه یادبود خانم کوچک
1850 487 N: 37˚ 09’ 00’’

E: 49˚ 09’ 10’’

لات
3300 297 N: 37˚ 09’ 54’’

E: 49˚ 10’ 10’’

آبرود
3600 245 N: 37˚ 11’ 17’’

E: 49˚ 11’ 00’’

سه راهی آبرود، فومن، ماسوله

 

Share

یک دیدگاه

  1. عالیه، این گزارش در روزنامه همشهری هم چاپ شده بود…

نظر بدهید

آدرس ایمیلتان منتشر نمیشودگزینه های الزامی ستاره دار شده اند *

*

برو بالا !