امان از چرخش روزگار
گزارش صعود سه جوان به ارتفاعات زردکوه
3 جوان بودیم. من، مهدی و فرداد و شاید همسن و سال شما. وقتی وارد اتوبوس شدیم تا صندلیهایمان را پیدا کنیم، آنقدر رفتیم و رفتیم تا همه صندلیها تمام شد و ما ماندیم و بوفه اتوبوس. از قرار، ما 3 نفر باید روی یک صندلی و دو جا (که نمیشود آنها را صندلی نامید) از بوفه بنشینیم. چرخش روزگار به این شکل بود که مسوول خریدن بلیتها روی صندلی نشست و دو نفر دیگر روی بوفه. اتوبوس ساعت 21:45 از میدان آرژانتین به سمت شهرکرد به راه افتاد و هر چه پیشتر میرفت، جای ما روی بوفه داغتر و داغتر میشد و احساس میکردیم نوک دماغ گودزیلا در زمان آتشپراکنی نشستهایم.
ساعت 5:5 صبح به شهرکرد رسیدیم و از همان لحظه ورودمان به منطقهای که قرار بود برنامه کوهنوردی را در آن اجرا کنیم، هر سه نفرمان تمام تلاش خود را برای اجرای یک برنامه «فوقماجراجویانه» به کار گرفتیم. اولین نشانه آن هم این بود که تا ساعت 7 روی چمنهای ترمینال به چرت زدن مشغول بودیم و بالاخره ساعت 7 با یک ماشین دربست عازم چلگرد شدیم که اسم دیگرش کوهرنگ است. کرایه ماشین دربست از شهرکرد تا چلگرد 15 هزار تومان است که برای ادامه راه تا پای کوه نیز رقمی در حدود 5 هزار تومان میگیرند. راننده ما آقای «امانی» نامی بود که بعدا فهمیدیم چقدر شانس آوردهایم که او با ما همراه شده است. جاده شهرکرد به چلگرد در آن ساعت صبح خیلی خلوت بود و در تمام شهرهای واقع در مسیر، مردان بختیاری با چوغای و دبید (لباس محلی عشایر بختیاری) دیده میشدند.
برای صعود به قلههای زردکوه باید به محل آبگیری تونل کوهرنگ میرفتیم که به سد کوهرنگ معروف است. دسترسی به این محل از طریق جادهای امکانپذیر است که از شهرکرد خارج میشود و در سر گردنه آن باید به جادهای فرعی در سمت چپ پیچید. ما حدودا بعد از 2 ساعت به کوهرنگ رسیدیم و بعد از آن به جاده فرعی وارد شدیم، اما چون مسیر را نمیشناختیم بخشی از زمانمان را برای پیدا کردن سد کوهرنگ تلف کردیم. براساس آنچه روی نقشه کشیده شده بود و انتظاری که از عنوانی مثل «سد» داشتیم، چیزی را که میدیدیم به عنوان سد کوهرنگ نمیپذیرفتیم و دنبال سد بزرگتری میگشتیم، اما بالاخره عقلای محل پادرمیانی کردند و ما را قانع کردند همان چیزی که از نظر ما فقط یک «بند» بود، همان سد کوهرنگ است. گویا خشکسالی چند سال اخیر سطح آب سد را خیلی پایین برده و بارشهای بهاری هم تاثیری در رفع این مشکل نداشت . بالاخره ساعت 10:30 کولهها را به پشت انداختیم و با گذشتن از پل پشت سد وارد مسیر صعود شدیم.
زنده باد خر
بله. چرخش روزگار این طور رقم خورد که سرنوشت ما در این برنامه با حضور یک خر، کاملا تغییر کند و ما درس عبرتی بگیریم که تا آخر عمر هم آن را فراموش نخواهیم کرد. در همان شروع حرکت با چند بچه از عشایر بختیاری مواجه شدیم که برخلاف افراد محلی جاهای دیگری که دیده بودیم، بشدت اجتماعی بودند و هیچ ترسی از ایستادن و حتی فیگور گرفتن جلوی دوربین نداشتند. آنها بعد از کمی خوش و بش به ما پیشنهاد کردند که به عنوان راهنما تا جانپناه «چال میشان» با ما بیایند و با خرشان هم کولهها را بیاورند. وقتی قیمت را پرسیدیم، میشود گفت که بر سر 15 هزار تومان به توافق رسیدیم (البته خودمان این طور فکر میکردیم.) خب دیگر، انسان جایزالخطاست.
بعد از کمی سر و کله زدن با پسرک 11، 12 سالهای که این پیشهاد را داده بود، فهمیدیم تا او خرش را بیاورد و شیر بزهایش را بدوشد کلی وقت از دست میدهیم و به همین خاطر به او جواب رد دادیم و هنوز دو قدم جلوتر نرفته بودیم که یکی از دختر بچههای همراه او گفت میتوانیم با پدر او و خرش برویم که سر راه ما هستند. این طور شد که 10 دقیقه بعد «نورعلی» به سراغ ما آمد و با همفکری خانمش، رقم اعجابانگیز 50 هزار تومان را برای کار باارزش خرش پیشنهاد کرد. ما هم راهمان را گرفتیم که برویم و به ارزش مادی کاری که انجام میدهیم پی ببریم، اما از نورعلی هی اصرار که حالا بیایید به چادر ما یک دوغ و چایی بخورید و بعد با هم به توافق میرسیم و از ما هی انکار که نه، ما حتما باید خودمان کولهها را ببریم. خلاصه نتیجه این شد که مشغول چای و دوغ بودیم که نورعلی به بچههایش گفت بروند خر را بیاورند، اما بچهها طلب پول کردند برای انجام این امر خطیر. در این مرحله برای اولین بار در مواجهه با عشایر بختیاری چشمهایمان کمی گرد شد. دختر کوچکتر با 1000 تومان حاضر به انجام وظیفه شد، اما دختر بزرگتر که حدودا 10ساله بود تا 1200 تومان نگرفت حاضر نشد قدم از قدم بردارد. ما هم با نورعلی بر سر 20 هزار تومان برای حمل کولهها به توافق رسیدیم. ما حرکتمان را شروع نکردیم چون نورعلی رفت تا شیر بزهایش را بدوشد و ما را هم به کار گرفت تا بزها را هی کنیم و به داخل آغل برانیم.
کمبود لایت
مشاهدات ما در منطقه زردکوه نشان میدهد عشایر ساکن این منطقه بشدت از کمبود چراغ قوه رنج میبرند. چون تقریبا با هرکدامشان از پیر و جوان، دختر و پسر که مواجه شدیم از ما پرسیدند: «آقا لایت داری؟» ما در ابتدا قصد داشتیم در مسیر برگشت به نورعلی یکی از چراغقوههایمان را بدهیم، اما آنچه بر ما گذشت، مسیر زندگیمان را عوض کرد. البته گویا کمبودهای دیگری هم در این منطقه وجود دارد که یک نمونه بارز آن بیسکویت است. تمام بچههایی که در این منطقه دیدیم با شعف زایدالوصفی به سمت ما میآمدند. ما در ابتدا از دیدن این همه خوشاخلاقی و خونگرمی تعجب زده شدیم، اما پس از چند بار مواجهه با این چهرههای مشعشع و خندان فهمیدیم که آنها در طلب بیسکویت یا لایت به سراغ ما میآیند؛ البته نوجوانانی هم بودند که بعد از پرس و جو درباره بیسکویت و لایت و اعلام بیخبری ما، درخواست میکردند که حداقل به آنها پول یا به گویش خودشان «پیل» بدهیم.
بالاخره ساعت 12 همراه با نورعلی و خرش، مسیر مالرویی را در پیش گرفتیم که به سمت پناهگاه میرفت. بعد از نیم ساعت حرکت در مسیر مالرو به اولین دوراهی رسیدیم که آن را به سمت چپ پیچیدم و بلافاصله از جاده خارج شدیم و در بستر رودخانهای فصلی که خشک شده بود راه خودمان را ادامه دادیم. مسیر صعود به سمت چال میشان در واقع از همینجا آغاز میشود که باید داخل همین دره، راه را ادامه داد تا روی یک گردنه رسید و از آنجا با تغییر مسیر به سمت قلههای سنگی (در سمت راست گردنه) به پناهگاه رسید. در فصلی که ما صعود کردیم (مرداد ماه) در تمام طول این مسیر فقط چشمه بسیار کمآبی وجود داشت که آب چندان خوبی هم از آن بیرون نمیآمد. ساعت 13:15 بالاخره به روی گردنه رسیدیم. تا اینجای مسیر، راه چندان سختی را نیامده بودیم، اما نورعلی که نور چشم ما هم بود در همانجا اعلام کرد که دیگر نمیتواند بیشتر با ما بیاید و تا همانجا باید به او 20 هزار تومان بدهیم و بقیه راه را هم خودمان برویم. ابتدا فکر کردیم در درک منظور یکدیگر با مشکل مواجه شدیم، اما از آنجا که همچنان خرش را هی میکرد، فهمیدیم قصد بازار گرمی دارد. در ضمن مدام ما را به یاد گفته طلایی همسرش میانداخت که در نزدیکی چادر، قیمت حمل و نقل بار را 50هزار تومان اعلام کرده بود. در همین لحظات تاریخی بود که مشخص نیست چطور باتوم یکی از بچهها از دستان نورعلی سر درآورد و به چوب دستی او برای هی کردن خرش تبدیل شد. در هر حال ما بقیه مسیر را که به شکل پاکوب تا روی تکههای سنگی سمت راست گردنه ادامه داشت، به مدت یک ساعت با سر و کله زدن با نورعلی و خرش ادامه دادیم و بالاخره ساعت 14:30 به جانپناه رسیدیم.
نور ما میرود
در بیشتر گزارشهایی که خوانده بودیم، فاصله سد تا جانپناه را بین 4 تا 5 ساعت کوهنوردی نوشته بودند که ما به مدد خر نورعلی این فاصله را از نظر زمانی به نصف تقلیل دادیم و با این مرد بختیار مشغول خوردن ناهار شدیم، اما به دلیل این که فکر میکردیم در نزدیکی جانپناه آب وجود داشته باشد، آب چندان زیادی به همراه نداشتیم و همانی که همراهمان بود هم زیر آفتاب ظهر تابستان گرم شده بود. بنده خدا نورعلی که به آن شرایط جوی و طبیعی عادت نداشت در حین خوردن ناهار ما یک بند نق میزد که چرا آب یخ نداریم. ناهار تمام شد و زمان تسویه حساب رسید. چشمتان روز بد نبیند که «نورعلی» ناگهان به «شیرعلی» تبدیل شد و تمام حرفها و حدیثهای چند ساعت پیش خود را از یاد برد. نیم ساعتی کشمکش ما و نورعلی و خرش ادامه داشت که در آخر او قهر کرد و گفت که کمتر از 50هزار تومان اصلا پولی نخواهد گرفت. همین کشمکشها ادامه داشت و نورعلی به سمت پایین سرازیر شده بود که گروه دیگری که پشت سر ما بود، به جانپناه رسیدند. این گروه 3 نفره از اراک به منطقه آمده بودند و در گذشته هم در این منطقه به کوهنوردی پرداخته بودند. آنها صاف و پوست کنده به ما گفتند هر طور که میتوانیم نورعلی را راضی کنیم چون در غیر این صورت ممکن است مشکلی پیش بیاید. سرتان را درد نیاورم، نورعلی که تمام خاندانش به دنبال لایت بودند از ما 30 هزار تومان گرفت و حتی نزدیک بود باتوم ما را هم به عنوان غنیمت جنگی با خودش ببرد، البته به نظر میرسید از گرفتن این رقم اصلا راضی نباشد.
کوهنوردی آغاز میشود
بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت، چادرمان را در کنار جانپناه علم کردیم و کولهها را داخل آن گذاشتیم که گروه قبلی با تعجب از ما پرسید کسی را برای مواظبت از کولهها نمیگذاریم؟ ناگفته نماند که نورعلی هم قبل از قهر کردن با ما، گفته بود که وسایلمان را بدون نگهبان در این منطقه نباید رها کنیم چون بالاخره کمبود لایت است و هزار دردسر. ما هم چادر را به همان گروهی که بعد از ما رسیده بود سپردیم و با توجه به این که زودتر از زمانی که انتظارش را داشتیم به پناهگاه رسیده بودیم، تصمیم گرفتیم همان روز به قله صعود کنیم. ساعت 4 بعدازظهر از جانپناه به سمت چالمیشان راه افتادیم. در طول راه از جویباری که «برفاب» بود تا حد توان بطریهای آب را پر کردیم و بعد از نیم ساعت به چالمیشان رسیدیم. چالمیشان دقیقا مثل یک کاسه است (مشابه همان چیزی که در سرچال منطقه علمکوه وجود دارد) آن طور که بعدا فهمیدیم، در زمستانها که منطقه از برف پوشیده میشود برای صعود به ارتفاعات زرد کوه از یال سمت راست استفاده میکنند، اما ما برای رسیدن به ارتفاعات سنگی مقابلمان از یال سمت چپ صعود را آغاز کردیم که انتهای آن به دیوارهای سنگی ختم میشد. تنها مسیری که برای عبور از دیواره وجود دارد، شکافی حدودا به ارتفاع 40 متر است که ما از داخل آن صعود کردیم و ساعت 5:30 به روی یال سنگی رسیدیم. از روی این یال می توانستیم تمام ارتفاعات زردکوه را ببینم، اما با توجه به آن که هیچ آشنایی با منطقه نداشتیم، نمیدانستیم نام دقیق این قلهها چیست، اما براساس حدس و گمان و ارتفاع آنها دوزرده و شاه شهیدان را تشخیص دادیم که براساس محاسبات ما حداقل 2 ساعت زمان برای صعود به قله صخرهای شاه شهیدان وقت لازم داشتیم. در هر حال ما راهمان را روی یال سنگی به سمت راست ادامه دادیم تا ساعت 6:30 به روی قله دو زرده رسیدیم و تقریبا همزمان با ما همان گروهی که بعد از ما به جانپناه چالمیشان رسیده بود از روی یال مسیر زمستانی به همان قله رسید. نکته جالب و آموزنده دیگری که در این منطقه برای ما پیش آمد، زمانی بود که مشغول طی مسیر بین یال سنگی و قله دوزرده بودیم. در پایین این یال دیدیم که چوپانی مشغول چراندن گوسفندانش است. با داد و فریاد کردن از او پرسیدیم شاهشهیدان کدام یک از این قلههاست، اما هر چه به جوابهای او از آن فاصله دور گوش دادیم متوجه نشدیم چه میگوید تا این که کمی به ما نزدیکتر شد و فهمیدیم که میگوید: «یه چی به من بدین تا بگم.» ما هم که مار گزیده بودیم از خیر فهمیدن جای قله گذشتیم و بعد از مطرح شدن همان بحث قدیمی لایت از طرف پسر چوپان راهمان را ادامه دادیم.
سرازیر می شویم
با توجه به این که تاریکی شب نزدیک بود و در مسیر بازگشت چارهای غیر از این نداشتیم که شکاف سنگی 40 متری را در تاریکی رد کنیم، تصمیم گرفتیم از همان دوزرده که ارتفاعی در حدود 3800 متر داشت، راه بازگشت را در پیش بگیریم. ابتدا میخواستیم مسیر برگشت را از مسیر زمستانی برویم، اما گروهی که از انجا آمده بود، گفت که در آنجا تیغههای خیلی خطرناکی وجود دارد و خود آنها تصمیم گرفتند همان راهی که ما صعود کرده بودیم را برای برگشت انتخاب کنند. ساعت 7 فرود از قله دوزرده را همراه با گروه دوم آغاز کردیم و ساعت 8:45 که هوا تاریک شده بود به جانپناه رسیدیم.
آسمان منطقه در شب، پر از ستاره بود. واقعا ستارههای آسمان خیلی زیاد بود و وقتی به آنها نگاه میکردیم، کهکشان راه شیری که به وضوح مشخص بود انگار به صورتمان میچسبید. هرچند هوای چالمیشان اصلا سرد نبود، اما باد خیلی شدیدی داشت که چادرمان را حسابی به سر و صدا انداخته بود، اما با تمام این سر و صداها ما تخت خوابیدیم و صبح وقتی مهدی من را صدا کرد و گفت: آقا راه بیفتیم. من با لحنی دردمند از او پرسیدم واقعا بریم بالا؟ و بعد هر سه نفر، خیلی قبراق و سر حال به خوابیدنمان ادامه دادیم.
از آنجایی که از همان اولین لحظه حضورمان در شهرکرد عزممان را به طور ناخودآگاه جزم کرده بودیم که برنامه را به شکل «اولترا ماجراجویانه» برگزار کنیم، سر فرصت از خواب بیدار شدیم، صبحانه خوردیم و بار و بندیل را جمع کردیم و ساعت 9 به سمت پایین سرازیر شدیم. از همان جانپناه با آقای امانی تماس گرفتیم تا به سمت کوهرنگ حرکت کند. ساعت 11:30 و بعد از این که به لطف جهتیابی خیلی دقیق بنده حدود نیم ساعت راه را اشتباه رفتیم، دوباره پای سد کوهرنگ رسیدیم و دیدیم که آقای امانی با پسرش و یک بطری آب یخ که واقعا لازم داشتیم، منتظر ماست. بهترین قسمت سفر ما در اینجا اجرا شد و همه ما به داخل دریاچه پشت سد رفتیم، اما آب آن به اندازهای سرد بود که تقریبا نمیتوانستیم بیش از 30 ثانیه در آن دوام بیاوریم.
در راه تهران
بالاخره از آن آب سرد و دلنشین دل کندیم و به سمت شهرکرد حرکت کردیم، اما انگار ماجرهای ما در این سفر پایانی نداشت و قسمت آن بود که ناهارمان را در جایی بخوریم که هیچ وقت نخوردهایم و هیچ وقت هم نخواهیم خورد. آقای امانی که واقعا آدم مهربان و صبوری بود به ما گفت میتوانیم ناهارمان را در کنار آبشاری نزدیکی شهر فارسان که در مسیرمان قرار داشت بخوریم. ما هم که وقت زیادی برای رسیدن به تهران داشتیم موافقت کردیم و به سمت «ده چشمه» رفتیم که آبشار «غار پیر» در آنجا قرار داشت؛ البته پیش از رفتن به آن سمت از آقای امانی پرسیدیم که مبادا آنجا زیاد شلوغ باشد چون ما اصولا افرادی «آدم به دور» هستیم. امانی هم گفت که آنجا زیاد شلوغ نیست و به هر حال ما هم میتوانیم جایی برای غذا خوردن پیدا کنیم. آقا چشمتان روز بد نبیند. آبشار که کاملا خشک شده بود، اما از بستر خشک آن که صخرهای بسیار بلند بود، میشد حدس زد در زمان پرآبی آبشار زیبایی بوده است، اما در مسیر دره آن که سرسبز و پردرخت بود تقریبا میشد همان صحنهای را دید که روزهای «سیزده به در» در پارکهای تهران میبینیم. تقریبا به فاصله هر نیممتر، یک خانواده نشسته بود و مشغول غذا خوردن در زیر درختها بود. حتی راه رفتن ازبین آنها هم کار سختی به نظر میرسید چهبرسد به این که بخواهیم جایی برای ناهار خوردن پیدا کنیم. اگر فکر میکنید ما از آنجا رفتیم و جایی دیگر برای غذا خوردن پیدا کردیم، سخت در اشتباهید چون ما هم با کمک آقای امانی که تجربه درخشانی از حضور در چنین فضاهایی داشت، خودمان را در میان بقیه جا کردیم و حتی آقای امانی گاز پیکنیکی یکی از همسایگانمان را برای گرم کردن کنسروهایمان قرض گرفت.
ناهار را خوردیم و به سمت شهرکرد رهسپار شدیم. ساعت 5 به ترمینال شهرکرد رسیدیم و با آقای امانی و پسرش خداحافظی کردیم. اولین اتوبوس به سمت تهران حدود ساعت 9 راه میافتاد و ما برای این که بیخود و بیجهت وقتمان را هدر ندهیم! تصمیم گرفتیم با اتوبوسهایی که تقریبا هر 15 دقیقه یکبار حرکت میکرد به اصفهان برویم و از آنجا سوار اتوبوسهای تهران شویم.
سوار اتوبوس شدیم و حدود ساعت 7:30 به اصفهان رسیدیم و خودمان را به ترمینال کاوه رساندیم، اما دریغ از حتی یک جای خالی برای تهران. در اینجا بود که آرام آرام متوجه شدیم سرنوشت دیگری برای سفر ما رقم خورده است. حتی مسافرکشهای شخصی هم برای تهران نبودند؛ البته به ما گفتند آنها خواهند آمد. مدتی در محوطه ترمینال کاوه به خوردن چای و حیرت از چرخش روزگار سپری کردیم؛ البته در این میان یک ساندویچ مغز با دلستر هم صرف شد تا این که حدود ساعت 8:30، کسی به ما خبر داد که یکی از کمکرانندههای اتوبوسهای اصفهان به تهران گفته میتواند ما 3 نفر را ببرد. البته نه روی صندلی بلکه دو نفرمان باید در دخمه زیر اتوبوس که جای خواب خود کمک راننده بود و یک نفر دیگر هم در جای خواب دیگری که در انتهای اتوبوسها قرار دارد طی طریق میکردیم. در ضمن این جابهجایی دلانگیز برایمان نفری 9 هزار تومان خرج داشت. ناگفته نماند که اتوبوس مذکور از این اتوبوسهای معمولی میدان آرژانتین نبود بلکه از نوع رویال به شمار میرفت که قیمت صندلیهای آن گرانتر از اتوبوسهای دیگر و همان 9 هزار تومان است.
پیشپرداخت را به کمک راننده دادیم و یکیمان روی صندلی چوبی پارکینگ ترمینال دراز کشید. من و مهدی هم کفشهایمان را درآوردیم و مثل دو سامورایی از جنگ برگشته روی صندلی چوبی دیگری، چهارزانو روبهروی هم نشستیم و به بررسی سیر بدبختیهایمان در این سفر مشغول شدیم. در اینجا بود که مهدی به تعبیری ملکوتی دست زد و اعلام کرد تمام بدبختیهای ما از همان خر نورعلی شروع شده است. چون اگر از آن خر ملعون طلب یاری نکرده بودیم حدود ساعت 4 به جانپناه چالمیشان میرسیدیم و در نتیجه صعود به قله را برای روز ِبعد از آن میگذاشتیم و به همین دلیل حدود ساعت 7 یا 8 بعدازظهر به شهرکرد میرسیدیم و طبیعتا مثل بچه آدم سوار یکی از اتوبوسهای تهران به شهرکرد میشدیم، اما چه کنیم که در آن لحظات، دیگر دست ما کوتاه و خرما بر نخیل بود. این را هم در انتها بگوییم که ساعت حرکت اتوبوسی که ما را به تهران آورد، 30 دقیقه بامداد بود.
چنگیز محمودزاده (مرداد1388)
کانون گردشگران جوان ایران
عکس: فرداد قانعی