خانه / گزارش سفرهای سال91 / گزارش سفر بیشاپور، 5 – 8 اردیبشهت 1391
گزارش سفر بیشاپور، 5 – 8 اردیبشهت 1391

گزارش سفر بیشاپور، 5 – 8 اردیبشهت 1391

سفرنامه چهار روز دور از تهران (بخش اول)

(گزارش سفر بیشاپور، 5 – 8 اردیبشهت 1391)

 روز اول – دست تکان دادن برای تهران

خیابان‌های تهران شلوغ است، بخصوص وقتی که قرار است به موقع به جایی برسی. حتی اگر یک ساعت هم برای رسیدنش وقت کنار گذاشته باشی، باز هم چیزی اتفاق می‌افتد که با همه حساب هایت جور در نمی‌آید و نمی‌توان آن را هیچوقت پیش بینی کرد. چیزی از جنس درهم ریختگی و هرج و مرج دیگران که باعث می‌شود تو هم عده ای را معطل بگذاری. مثل یک دومینو. من دیر می‌کنم و عده ای دیر راه می‌افتند، راننده آنها دیر به موعد ساعت زدنش می‌رسد، جایی دیرتر از موعد مقرر بازدید می‌شود و … و دست آخر، دیر بر می‌گردیم.

اما عاقبت به اتوبوس می‌رسم، به گمانم 45 دقیقه دیرتر از بقیه. با چند کارتن کتاب، یک کوله پشتی و یک کیف کمری. با اینحال هیچ گس سرد سلام و احوالپرسی نمی‌کند. همه بشاش بنظر می‌رسند و حتی دو سه نفری کمکم می‌کنند تا کارتن‌ها را در محفظه بار جای بدهم و سوار شوم. هنوز روی صندلی ننشسته‌ام که افشین با لحنی آشنا می‌گوید: «تکمیله آقا داوود. بریم.» آقا داوود هم سوار می‌شود و راه می‌افتیم. و ماراتن من و تهران بالاخره تمام می‌شود.

جاده نسبتاً شلوغ است و تا نزدیکی‌های فرودگاه امام خمینی که بیدار بودم، هیچ احساس نکردم که آقا داوود با فراق بال براند. ماشین‌ها آنقدر زیاد و معمولاً بی‌موالاتند که راننده دائم باید حواسش به همه چیز باشد. حرف‌های افشین و محمد را که کنارش نشسته‌اند و با او گپ می‌زنند را بریده بریده جواب می‌دهد. همیشه پرایدی، اتوبوسی و حتی موتوری پابرهنه با بوق ممتدی حرفش را قطع می‌کند. اما او هر بار بی آنکه حتی زیر لب دشنامی زمزمه کند، دوباره پی حرف نیمه تمامش را می‌گیرد و باز دوباره جاده و جاده و حرف و حرف و … و نصیب من هم خواب .

چشم که باز می‌کنم، نزدیکی‌های اصفهانیم. ظاهراً دیر کرده ایم. دیگر آقا داوود پشت فرمان نیست. راننده‌ای سبزه‌رو، با موهای شانه نکرده و ریشی که به بیرون تاب خورده است. آقا داوود او را به نامی شبیه غلام صدا می‌زند، نمی‌دانم «دایی غلام، عمو غلام، …»

هوا هنوز روشن نشده است که جایی توقف می‌کنیم. محمد که می‌بیند بیدارم راهی‌ام می‌کند که وضو بگیریم. وقتی باز می‌گردیم، همه دور و بر اتوبوس پخش و پلا شده‌اند. ما هم از دکه‌ای در همان حوالی چایی می‌گیریم و از فروشنده پشت دخل از فوتبالی که گویا تمام شده است می‌پرسیم. گویا نه کسی برده است و نه کسی باخته. باز می‌گردیم داخل اتوبوس و آقا غلام راه می‌افتد. باز هم جاده و جاده و جاده و آخر سر خواب.

روز دوم – شیراز

بیدار که می‌شوم، دیگر هوا روشن شده است و آباده را رد کرده‌ایم و باز هم آقا داوود پشت فرمان است. جایی در حوالی یک مسجد نیمه تمام می‌ایستیم که صبحانه بخوریم. آنقدر همه عادی‌اند که دستگیرم نمی‌شود که از برنامه عقبیم و حالا دیگر می‌بایست شیراز می‌بودیم. «واقعا! یعنی شیراز اینقدر دور است!» راستش را بخواهید شیراز شهری است که اغلب بی هوا به آن رسیده ام. همیشه شب در راه بوده‌ام و صبح چشم که باز کرده ام، خود را در شیراز یا لااقل حوالی‌اش دیده ام. اینجا شهری است که بارها و بارها منظره طلوع خورشید را دیده ام، با راننده‌های خواب آلود تاکسی‌های ترمینال روانه جایی شده‌ام و بارها دشت اول صبح بقالی‌های سر راهم من داده ام.

صبحانه خورده نیم خورده راه می‌افتیم تا حداقل پیش از آنکه آفتاب به نیمه آسمان برسد رسیده باشیم. چند نفر هم که دیشب را در تهران مانده بودند، قرار است امروز با پرواز روزانه تهران – شیراز بیایند و به ما ملحق شوند. به شهر نرسیده تصمیم گرفته می‌شود تا برای وعده نیمروز به رستوران برویم تا هم زمانی برای تهیه و آماده کردن ناهار صرف نشود و هم اینکه دیگرانی که قرار است به ما ملحق شوند، در این فاصله خود را به ما برسانند.

رستوران چندان مجلل نیست اما به چشم ما که با خودمان کوله پشتی آورده ایم. جور دیگری می‌آید. این کارد و چنگال‌های برق افتاده و دستمال‌های آهار خورده، تصور مرا از سفر مخدوش می‌کند. انگار این جور آداب دانی نوعی وقت تلف کردن باشد، تمایل چندانی به پر کردن بشقابم با مخلفات جورواجوری که روی میز سلف سرویس گذاشته‌اند، ندارم. برای مسافر فرصت طلبی مهمتر از آداب دانی است، اینکه همیشه چشم ات باز باشد تا چیزی از کف ات نرود و حسرت جای ندیده، صدای نشنیده و کار نکرده ای به دل ات نماند.

بیرون که می‌آییم، تاکسی زرد رنگی، آن طرف خیابان، کنار اتوبوس آقا داوود نگه می‌دارد و وعده داده‌ها یکی یکی از آن بیرون می‌آیند. احوالپرسی کرده ناکرده، سوار می‌شویم و ماچ و بوسه و شرح ماوقع این یک روز را به گپ‌های توی اتوبوس حواله می‌کنیم و شیراز را با گرمای نیمروز و نسیم‌های گاهی به گاهی‌اش به مقصد کازرون و دریاچه پریشان ترک می‌کنیم.

هنوز نیم ساعت نگذشته، جاده به ژیچ و تاب می‌افتد و زاگرس چهره حقیقی خود را نشان می‌دهد. رشته‌کوهی پیر با سازند‌های فعال که آهسته و پیوسته در حال چین خوردن‌اند و یکی از عوامل اصلی و تغییر اقلیم در این منطقه از ایران‌ به حساب می‌آیند. لایه‌های ذخیم رسوبی که در اثر فعالیت‌های کوه زایی از عمق چند هزار متری زمین به ارتفاع چندین هزار متری آمده‌اند، بدل شده‌اند به سدی در برابر جریان‌های آب و هوایی مدیترانه‌ای تا ابرهای باران‌زایی که از غرب می‌آیند را در خود محبوس کنند و از ذخیره بارش و رطوبت آنها اقلیمی مطبوع و زیبا بسازند.

من محو تماشای منظره هایی هستم که مدام جا‌به‌جا می‌شوند و با جزئیات بی حد و حصرشان مرا عمیقاً سرگرم می‌کنند. گیاهان جورواجوری که بر صخره‌ها روئیده‌اند، پرندگان کوچکی که مدام روی سنگ‌ها جا به جا می‌شوند، و بیش از همه پیچ و تاب کوه‌ها که لایه لایه تا افق تصویر روبرویم را پر کرده‌اند. و جالب آنکه همیشه کسی در جمع ما هست که درباره یکی از آنها چیزی بداند. کسی که پرنده‌ها را می‌شناسد، دیگری که جاده‌ها را رفته و آمده، همسفری که مدتی را در این منطقه گذرانده و حتی درس خوانده ای که این چیزها را پیش از این در جایی دیده و آموخته که البته همسفری با تمام آنها جزء همان فرصت طلبی معمول و همیشگی ماست.

جایی می‌ایستیم تا آقا داوودی که ساعت هاست رانندگی کرده کمی استراحت کند. جایی محصور بین زمین‌های کشاورزی که از جوانه‌های کوتاه‌شان دست گیرم نمی‌شود که مزرعه چیست. من که بیزارم از صدای جاده، کمی از اتوبوس فاصله می‌گیرم تا سکوتی برای خود دست و پا کنم. کمی آن طرف تر روی پیچ و تاپ تپه‌های حوالی اتوبوس، صدای جاده فروکش می‌کند و جای خود را به صدای چند پرنده کوچک می‌دهد که مدام بین بوته‌ها و درختچه‌های آن حوالی جا به جا می‌شوند. بهار فصل زادآوری اغلب گونه‌های حیات وحش است. پس به احتمال زیاد، جایی در میان همین درختچه‌ها لانه آنها با چند جوجه قد و نیم قد همیشه گرسنه قرار دارد که اینقدر از حضور من متوحش شده‌اند و مدام این سو آن سو می‌روند. بیش از این کنجکاوی به خرج نمی‌دهم و ترجیح می‌دهم که آرامششان را بر هم نزنم. وانگهی شاید در همین فاصله، خستگی آقا داوود هم برطرف شده باشد و آماده حرکت شده باشیم.

1

بر می‌گردم. لیوانی چایی می‌خوریم، عکسی دسته جمعی می‌گیریم که از سر شوخ طبعی، در میان ما به عکس تکی معروف است و دوباره راه می‌افتیم. کمی آن طرف تر در هنگام عبور از روی رودخانه قره آغاج (قره آقاج) و پیش از آخرین تونل (در حدود 40 کیلومتری شیراز) از روی پل بتنی جدید الاحداثی می‌گذریم که به موازات پلی تاریخی متعلق به دوره قاجاریه ساخته شده است. این پل قاجاری که به پل مشیر معروف است، با هزینه میرزا محمد علی مشیر الملک (زاده شده به سال 1177 قمری) از وزرا و منشیان ولایت فارس ساخته شده است. مزار وی که در گورستان تاریخی دارالسلم شیراز قرار دارد، به قبر مشیر معروف است و فرزند وی ابوالحسن خان (زاده شده به سال 1226 قمری) که بعد از پدر لقب مشیر الملک به وی اهدا شد، یکی از وزرای معروف ولایت فارس است که بناهای متعددی در شیراز از جمله مسجد، حسینیه و کاروانسرای مشیر از او به جای مانده است. البته در برخی منابع پل مشیر نیز به مشیرالملک پسر نسبت داده شده که باتوجه به کاروانسراها و پل‌های متعددی که در دوره وزارت در این منطقه احداث شده، چندان بعید نیست.

هوا رفته رفته تاریک می‌شود و تقریباً در آخرین ساعات روشنایی روز به دشت ارژن می‌رسیم. با آنکه تالاب وسط آن تقریباً خشک شده است، اما نیزار وسیعی در میانه دشت دیده می‌شود که از دور به رنگی شبیه رنگ خوشه‌های زرد گندم است، تنها یک هوا رنگ پریده تر. افشین بر می‌گردد و دشت ارژن را که از همه سو به ارتفاعات کوچک و بزرگ محصور شده است را با منطقه حفاظت شده انگورونگو (Ngorongoro Conservation Area) در تانزانیا مقایسه می‌کند. مقایسه ای که چندین بار از او شنیده‌ام اما اینبار وقتی با دست دورتادور دشت را نشان می‌دهد و تناسب آن را برای تبدیل به یک منطقه حفاظت شده توضیح می‌دهد، بیشتر از هربار دیگری دست گیرم می‌شود که منظور ش چیست؟ پیش از این امیرحسین هم چند بار درباره طرح سازمان حفاظت از محیط زیست در سال‌های پیش از انقلاب برای احیاء زیستگاه شیر ایرانی چیزهایی به من گفته بود. طرحی که در سالهای سخت جنگ تحمیلی آن قدر معطل ماند و ماند که رفته رفته خانه‌ها و کارگاه‌ها و تولیدی‌های ریز و درشت آنقدر زیاد شد که دیگر امکان تبدیل این مجموعه به منطقه حفاظت شده و پارک ملی از میان رفت. اما حالا نه تنها شیر ایرانی در این دشت نیست که حتی تالاب آن هم که در کنوانسیون بین المللی رامسر ثبت شده بود، خشک شده است. دشتی بی بیشه، بی شیر، بی پرنده و شاید تا چند سال دیگر بی نیزار…

از دشت ارژن که فاصله می‌گیریم، تقریباً هوا تاریک شده است و طولی نمی‌کشد که درتاریکی به جایی می‌رسیم که یک نقش برجسته قاجاریه در حاشیه جاده را با چند پروژکتور روشن کرده‌اند. بنیامین زنگ می‌زند به میزبان ما که گویا روستایش در همین حوالی است. چند نفری از پشت پنجره به دنبال نور چراغ موتورسیکلتی که گویا میزبان ما برآن سوار است، این طرف و آن طرف را می‌جورند. عاقبت از جایی که انتظارش را ندارم دو نفر سوار بر موتور از یکی از فرعی‌های خاکی اطراف جاده بیرون می‌آیند و یکراست می‌آیند سمت ما. میزبان ماست که انگار دست تکان می‌دهد و ماشین را هدایت می‌کند به سمت راه روستا. آقا داوود ترمز دستی را آزاد می‌کند و اتوبوس را به سمتی که مرد موتورسوار اشاره می‌کند حرکت می‌دهد. روستای سمت راست ما پل آبگینه (pol-e ābgine) است و روستای دست چپی پوزه بادی (pūze bādī).

در جایی در انتهای یکی از این دو روستا از ماشین پیاده می‌شویم و کلافه از اتوبوس سواری یک روز و نیمه، کوله‌ها را به دست می‌گیریم و به سمت خانه میزبانمان می‌رویم. این جماعت مسافران خسته، همین که خانه رفت و روب شده را می‌بینند، زود بساطشان را پهن می‌کنند تا بی فوت وقت، تکلیف شام را یکسره کنند و ته بندی کرده نکرده بخوابند. عده ای که بیم خنکای شب دارند، پتو و کیسه خوابشان را توی اتاق پذیرایی پهن می‌کنند و باقی زیر آسمان پرستاره. یعنی تقسیم می‌شویم به همان دو گروه همیشگی. عده ای محتاط و جماعتی هم آسمان جول. و من که جزئی از آسمان جول‌ها هستم، آنقدر خسته‌ام که به گمانم پیش از همه خوابش می‌برد.

روز سوم – بیشاپور

برای صبح برنامه ای مشخص تر از دیروز چیده ایم. شب گذشته اتمام حجت شده است که صبح زود پیاده به سمت دریاچه می‌رویم. خواب صبح از هر چیزی مغتنم تر است اما فرصت طلبی مسافرانه حکم می‌کند که آفتاب صبح سر نزده بیدار شویم، خوابیده نخوابیده لباس بپوشیم، به صورتمان آبی بزنیم و راه بیافتیم.

خنکی هوا یادآوری روزهای ابتدای بهار است و نسیم آرامی که از سمت دشت می‌وزد، آنقدر قوی است که شاخه‌های درخت‌های کُنار و بید حاشیه جاده را پیوسته تکان تکان بدهد. سکوت صبح آمیخته به صدای به هم خوردن برگهای درختان و پرندگان کوچک حاشیه تالاب است. صدای پرستو‌ها و شاید چرخ ریسک‌ها مدام دور و نزدیک می‌شود و هر چه به دریاچه نزدیک تر می‌شویم، جای خالی پرنده‌های تالابی بیشتر احساس می‌شود. به گمانم چهار سال پیش که به پریشان آمده بودم، دقیقاً در همین سوی دریاچه، سرمحیطبان منطقه حفاظت شده پریشان، پرنده کوچکی را به ما نشان داد که مدام روی دریاچه این طرف و آن طرف می رفت، لحظه ای در یک نقطه در جا بال می‌زد، سرش را به این سو و آن سو می‌چرخاند و بعد انگار چیزی پیدا کرده باشد، یکراست شیرجه می‌رفت به سمت آب. این پرنده همان ماهی خورک است که در ایران به خاطر پرهای سیاه و سفیدش به آن ماهی خورک ابلق می‌گویند و در بیشتر تالاب‌های زاگرس دیده می‌شود. نمونه‌های اروپایی این پرنده پرهای رنگارنگی به رنگ‌های آبی و قرمز و بنفش دارند و مثل خویشاندان ایرانی‌شان از حاشیه نشین‌های اصلی تالاب‌ها به شمار می‌آیند.

اما اینجا و در حاشیه نیزارهای زرد و نیم سوخته پریشان، نه تنها ماهی خورک ابلق، که حواصیل و پلیکان و چنگر و حتی یک آبچلیک کوچک هم یافت نمی‌شود. انگار بستر خشک دریاچه برای پرندگان تالابی هیچ جذابیتی ندارد. شاید بیخود به خودمان زحمت داده‌ایم که بیاییم اینجا. چاه‌های عمیق اطراف دشت و بهره برداری بیش از حد از سفره آب زیر زمینی، آنقدر سطح آب را پایین آوردند که چشمه‌های متعدد اطراف دشت و در حقیقت اصلی ترین منابع تأمین آب دریاچه، یکی یکی خشک شدند و وسعت دریاچه کوچک و کوچک تر شد. آنقدر که حالا تنها یک چشمه، مختصری آب به این کاسه تهی می‌ریزد و از دریاچه ای به وسعت چندین هکتار، برکه ای کوچک که پهنای آن را می‌توان با قدم اندازه گرفت باقی مانده است. در حقیقت پریشان دیگر دریاچه نیست، بلکه کاسه ای است خالی برای یادآوری جایی که پیش از این تالابی پر آب، وسیع و پر پرنده بوده است، همین.

در کنار قایقی واژگون، روی بستر خشک دریاچه، یعنی درست جایی که همین چند سال پیش شاید عمیق ترین جای تالاب بوده، با تتمه نیزارهای سبز، عکسی دسته جمعی می‌گیریم و باز می‌گردیم سمت روستا. با ذهن هایی مشغول و به گمانم مغموم.
Abgir

Parishan

خواب مانده ها، یعنی آنهایی که با ما به پیاده روی صبحگاهی نیامده بودند، با کمک صاحبخانه، صبحانه مفصلی آماده کرده‌اند. سفره درازی که دوباره می‌شد دور آن نشست، شوخی کرد، خندید، گل گفت و گل شنید. سفره ای که کمکمان کرد که از یادمان برود که همین چند دقیقه پیش چقدر از دیدن دریاچه ای که دیگر نبود جا خورده بودیم. نمی‌دانم از سر گرسنگی صبح بود یا فراموش کاری، اما به گمانم هیچ کداممان چیزی از آنچه دیده بودیم برای آنهایی که نیامده بودند، تعریف نکردیم. البته به گمانم…

تماشای این صحنه که چطور آقا داود اتوبوس را دنده عقب از دری که فقط مختصری پهن تر از پهنای یک ماشین سواری است بیرون می‌آورد، جزئی از جاذبه‌های سفر است و چیزی کم از بناهای تاریخی و مناظر دور دست ندارد. دیگران که بار اولشان است بنا را می‌گذارند به سوت و کف زدن و من که چندیمن بار است که این صحنه را می‌بینم، این بار به جای اتوبوس و در ، خیره می‌شوم به چهره آقا داود که به کجا نگاه می‌کند، فرمان را چطور می‌چرخاند، چقدر گاز می‌دهد و اصلاً نگران چیزی هست یا نه.

Parishan2

اتوبوس که بیرون می‌آید، سوار می‌شویم و راه می‌افتیم به سمت جایی آشنا در حوالی کازرون. شهری که به آن بیشاپور می‌گویند و شاید نامش چندان هم بی مسمی نباشد، شهری که به فرمان شاپور ساخته شده و اکنون دیگر شاپوری در آن نیست. در حقیقت این محوطه بقایای شهرک یا در معنای دقیق تر ارگی است که قدمت بیشتر قسمت‌های آن به دوره ساسانی باز می‌گردد و البته نشانه هایی از ادامه حیات تا اواسط دوره اسلامی در آن یافت می‌شود.

این محوطه تاریخی بین سالهای 1314 تا 1319 در کاوش‌های هیئتی فرانسوی به سرپرستی جورج سال (Georges Salles) و رومن گیرشمن (Roman Ghirshman) سر از خاک بیرون آورد و تاکنون چیزی نزدیک به چهار فصل کاوش را از سر گذرانده است. سه بار کاوش موفق و تحسین برانگیز دکتر سرفراز در سال‌های 1347 ، 1357 و 1375 که عمده قسمت‌های مکشوفه محوطه، اعم از باروی شهر، معبد آناهیتا، کاخ شاپور، برج‌های یادبود و مسجد دوره اسلامی در این سه فصل بدست آمده و یکبار هم در سال 1382 به سرپرستی مهندس امیری که فصلی برای تکمیل کاوش آن در نظر گرفته شد.

Sasani2

این شهرک که با باروی قطوری که دور تا دور آن کشیده شده، ظاهر یک ارگ نظامی را دارد، مجموعه ای است از چندین بنای سلطنتی تو در تو و یک بخش عامه نشین که بر سر جاده عبوری از شمال کازرون در دشتی حد فاصل دو رشته کوه از نوار‌های شمال شرقی به جنوب غربی زاگرس، احداث شده است.

نام این شهرک و چندین شهر دیگر از جمله شهر پیشاور در پاکستان و نیشابور در خراسان نوعی تغییر شکل آوایی در ترکیباتی از نام شاپور اول است و فاصله بعید آنها از یکدیگر وسعت قلمرو تحت سیطره این پادشاه ساسانی را نشان می‌دهد. شهرهایی که از یک سو در قلب امپراتوری کوشانی و از سوی دیگر در نزدیکی محدوده مورد مناقشه با امپراتوری روم بنا شده‌اند. حال اگر کسی از من درباره معماری دوره ساسانی بپرسد، من تخت سلیمان، کاخ اردشیر بابکان و این محوطه را به او معرفی می‌کنم. در حقیقت به زعم من این محوطه‌های تاریخی، سه محوطه اصلی معرف معماری حکومتی ساسانی‌اند. به ویژه این شهرک که علی رغم آنکه گفته می‌شود توسط اسیران رومی ساخته شده، اما در ساخت آن از طرح کلی شهر ساسانی تبعیت شده و بیشتر بناهای آن با لاشه سنگ ساخته شده‌اند که یکی از ویژگی‌های اصلی و معرف معماری دوره ساسانی است. حتی شاید بتوان ساعت‌ها در این محوطه نسبتاً وسیع قدم زد و نوستالژی خاطرات از سر نگذرانده تاریخی را احساس کرد.

Sasani

آفتاب تند و تیز است و همین که در کنار ستون‌های یادبود یک عکس دسته جمعی می‌اندازیم، راه می‌افتیم سمت اتوبوس که در جایی در حوالی درب ورودی محوطه پارک شده است. آقا داوود به جای تنگه چوگان که درست روبروی در ورودی است، فرمان می‌گرداند به سمت غرب. به سمت پارکی که گویا در همین حوالی است و گفته‌اند که چشمه بزرگ و پر آبی در آن وجود دارد. چشمه ای که حتماً چند درختی در حوالی آن روییده‌اند و سایه خنک‌شان جای مطبوعی است برای خوردن ناهار نیمروز. این چشمه ای که به آن سراب اردشیر می‌گویند، در مجاورت امامزاده سید حسین (س) قرار دارد وگویا یکی از تفرجگاه‌های اصلی مردم کازرون است.

ناهار نان و پنیر و هندوانه است و من به گمانم با این غذا راحت تر هستم تا منوی باز و رنگارنگ سلف سرویس رستوران دیروز. حداقل اینجا دچار دستپاچگی نمی‌شوی که بین سالادهای جورواجور کدامشان را انتخاب کنی، لقمه نان و پنیری در دهانت می‌گذاری و یکراست به قلب قاچ هندوانه ای که به تو داده‌اند حمله می‌کنی. در این بین نگاه شیطنت آمیزی هم به آدم‌های دور و برت می‌اندازی که چطور آب نیم سرخ هندوانه از گوشه لبشان سرایزر شده و چطور مثل بچه‌ها لپ‌شان را از لقمه نان و پنیر پر کرده‌اند.

این ناهار خنک که ایده آن از شیطنت طبیبانه افشین آمده، گروه کلافه از گرما را سر ذوق می‌آورد و راهی مان می‌کند به سمت سنگ نگاره‌های تنگه چوگان. سنگ نگاره هایی که روایتی پرطمطراق از پیروزی پادشاهان ساسانی بر دشمنان‌شان است. نمایشی از تکبری مفرط که حتی در چهره اسب‌های تراشیده شده بر پیکر کوه هم دیده می‌شود. من اما نمی‌دانم که باید به آن افتخار کنم یا شرمگین باشم.

شاهان ساسانی، مغلوب‌شان را زیر سم اسب‌شان به تصویر کشیده‌اند، مغلوبی که به طرز اغراق آمیزی در حال التماس است، زانو زده و دست هایش را به سوی شاه ساسانی که بی اعتنا به جایی دیگر اشاره می‌کند، دراز کرده. اگر سرت را بچرخانی، خرابه‌های بیشاپور هنوز در دید آدم است. ساختمان هایی که انگار به دست همین آدم‌هایی که در این تصاویر این قدر خوار و خفیف بنظر می‌آیند، ساخته شده‌اند. طاق‌های نیم دایره ای، قطعه سنگ‌های تراش خوردۀ مبعد آناهیتا و سر ستون‌ها و پایه ستون‌های رومی به آدم نهیب می‌زنند که آن چیزی که ما کمی آن طرف تر منتسب به شاه ساسانی می‌دانستیم، پیش از هر چیز هنر دست مرد رومی است نه اعقاب پارسی مان.

اینجا در این سنگ نگاره ها، گوردیانوس سوم زیر سم اسب افتاده، فیلیپ عرب دارد طلب بخشش می‌کند و والرین زانو زده و حالتی التماس‌گونه دارد. شاهان ساسانی هم همگی سینه سپر کرده، سوار بر اسب‌اند. یکی دارد کسی را به کیفری می‌رساند، دیگری دارد تاج از دستی می‌ستاند و آن یکی هم پیروزیش بر سه امپراطور روم را به تصویر کشیده است. اما حالا نه تنها مغلوب‌ها و بلکه غالب‌ها هم از میان رفته‌اند و از بناهای ساخته دستشان هم چیز زیادی باقی نمانده است. به ویژه ساخته های دست این‌ آدم هایی که در این تصاویر پیروز بنظر می رسند، از ساختمان دشمنان شکست خورده شان مخروبه تر است.

نمی خواهم این حرف درست اما تکراری دنیا محل گذر است را تکرار کنم. اما دوست دارم تا حماقت نهفته در غرورشان را ببینید. آدم های این سنگ نگاره چیزی نزدیک به نیم هزاره، بین النهرین را به زمین بازی شان تبدیل کردند. سرزمین های پهناور و حاصلخیزی که مدام میان ساسانیان و اهالی بیزانس دست به دست می شد و به ندرت روی آرامش می دید. یک لحظه خودتان را از جایگاه اعقاب شاهان پیروز ساسانی بردارید و جای یکی از اهالی همان شهرها و روستاهای بین النهرین بگذارید که یک سال سپاه ساسانی تسخیرشان می کرد و سال دیگر سربازان رومی. شک دارم می توانستید کودکتان را با آرامش در آغوش بگیرید، زمین تان را با امید به رسیدن فصل برداشت، کشت کنید و یا تصوری از دوران پیری خود داشته باشید.

شاید تنها نکته جذاب این سنگ نگاره ها، گذشت زمان باشد. اینکه فاصله میان من و آنچه در مقابلش ایستاده ام، تنها چند متر نیست، بلکه چیزی نزدیک به یک هزاره و اندی است که فکر کردن به آن هم دشوار است. در حقیقت این سنگ نگاره ها تقریباً تنها تصاویری هستند که از آن دوران دیده و خواهم دید. تنها و تنها تجسم من از شاه ساسانی، اسب سوارهایش، سربازان رومی و چهره اصلاح کرده شان و شاید واضح ترین تصور من از موجی که هنگام وزیدن باد به موها و لباس نسبتاً گشاد مرد پارسی می افتاده. همین.

کمی جلوتر بر سینه کوه حفره بزرگی در ارتفاع هشتصد متری است که به آن غار شاپور می‌گویند. غاری با دهنه ای پهن و عدسی شکل که برای رسیدن به آن باید از پشت روستایی در پای کوه کوهپیمایی سبکی را آغاز کنیم و آرام آرام خودمان را به پله های سیمانی جلویش برسانیم. محمد جلو می رود و افشین پشت سر. به جز چند نفری که در روستای پایین کوه می مانند باقی در فاصله بین محمد و افشین به ستون یک آرام آرام قدم برمی داریم. جایی در میانه راه که محمد می نشیند تا ستون پراکنده مجدداً جمع شود، به محمد اطلاع می دهم و جلوتر می روم. چیزی شبیه به یک پیش قراول برای رسیدن به غاری که پیش از این یک بار دیگر هم آن را دیده ام. اما آنچه غار این بار را جذاب تر می کند، سکوت آن است در غیاب باقی کسانی که مطمئناً چند دقیقه ای بعد از من می رسند.

من تند آمده ام. آنقدر تند که دیگر هیچ کدام از همسفرهایم را نمی بینم و حالا درست روبروی قامت سنگی هفت متری شاپور ساسانی روی پله ای نشسته ام. من به پادشاه خیره شده ام و پادشاه به نقطه ای دور دست در افق پیش رویش. قصدم از زود آمدن این بود که در سکوت غار و در حضور پادشاه هفت متری دست و پا شکسته، سال 1390 شمسی را فراموش کنم و حتی اگر شده برای لحظه ای به جای فکر کردن به هیبت هفت متری پادشاه، یا قدمت تاریخی اش، با طیب خاطر به چهره و چین و چروک لباس اش نگاه کنم، تا شاید در قد و قامت اغراق شده آن، چیز تازه ای از آدم های آن دوران دستگیرم شود.

اینجا به غیر از ما دو تن چند پرستو و بادخورک هم مدام در غار این سو آن سو می روند و هرازگاهی جیغ می کشند. به جز صدای آنها، صدای چک چک آبی از قندیل های استلاکتیک (Stalactite) می آید و بادی که گاهی به گاهی توی غاری می پیچد و هو هو گنان خارج می شود. کامران اولین کسی است که خلوت من و پادشاه را می شکند و بعد هم باقی همسفرها یکی یکی از راه می رسند، شاپور ساسانی را کنجکاوانه ورانداز می کنند، تا مرز تاریکی انتهای غار می روند و باز می گردد، عکس می گیرند و آخر سر جایی روی یکی از همین سکوها می نشیند. افشین آخری ها را هم می رساند به غار و به ورانداز کنندگان محلق می شود.

Shapor2

Shpor1

خستگی مان که در خنکای غار در می رود، ردیف می ایستیم رو به دهانه غار و یک عکس سیلوئت می اندازیم تا هم زیاد بودنمان را ثبت کنیم و هم بزرگی دهنه پهن غار را. بعد یکی یکی راه می افتیم و این بار خوش خوشان خودمان را به روستای پایین کوه می رسانیم که عشایر قشقایی در آن ساکن اند. علی که با ما نیامده مثل همیشه برای خودش میزبانی پیدا کرده و باهم نشسته اند، گل گفته اند و گل شنفته اند و برای مایی که می بایست خسته باشیم، چای و نوشیندنی آماده کرده اند.

مرد مسن صاحبخانه که کلاه دو گوش قشقایی به سر دارد، یک یک ما را که تشنه و خسته از راه می رسیم، خوب ورانداز می کند. زن صاحبخانه اما گوشه حیاط نشسته، کودک دو سه ساله ای را تر و خشک می کند و کودک هم که با نگاه کنجکاوانه اش بین ما دنبال همبازی می گردد، لحظه ای از دست مادرش که رها می شود، چند قدمی سوی ما بر می دارد و بعد انگار که تازه یادش افتاده باشد که باید از غریبه ها دوری کند، باز می گردد به آغوش زن قشقایی.

آبی به صورتمان می زنیم، گپ مختصری با صاحبخانه می زنیم، از زندگی و کار و بار و آدمهایی اینجا می آیند می پرسیم، استکان چایی را که برایمان ریخته اند را ذره ذره می نوشیم و بعد با اشاره افشین خیز برمی داریم تا راه بیافتیم. امروز سهم ما از اتوبوس آقا داوود کم بوده و شاید همین باعث شده تا دلمان مختصری برایش تنگ شود. اتوبوسی که در ابتدای جاده ورودی روستا ایستاده، محتملاً به سفارش افشین که بیشتر از هر کس دیگر حواسش به ساعت و وقت است، بوق ممتد آشنایی می زند. بالاخره آخری هم سوار می شود و بر می گردیم سمت کازرون تا شامی بخوریم و راهی روستای محل اقامتمان شویم.

امروز را که در هزار و اندی سال پیش سر کردیم، تا فردا کجا باشیم و با چه کسی و مشغول به چه چیزی.

روز چهارم – گوزن زردی که خودش را از ما قایم کرده

افشین اتمام حجت کرده است که زود بیدار شویم، صبحانه را زود طول ندهیم و بی فوت وقت بار و بنه‌مان را به اتوبوس برسانیم. وقت تنگ است، این را از عجله‌ای که برای رفتن داریم می‌شود به خوبی فهمید. اما من که کوله‌ام چهل لیتری است و چیز زیادی از داخلش بیرون نیاورده‌ام، همین که کیسه خوابم را روی آن ببندم، همه چیز تمام است. مختصر و مفید و البته کمی هم تنبل‌مآبانه.

میزبانمان که در این دو روز و اندی پا به پای ما این سو و آن سو رفته بود، قصد می کند که تا میان‌کتل با ما بیاید. ما هم عکس دسته جمعی آخر را در حیاط خانه اش می اندازیم، سوار ماشین می شویم و از دور به بستر خشک دریاچه نگاه می کنیم. کسی چه می داند، شاید وقتی دوباره اینجا بیاییم، پریشان باز هم دریاچه شده باشد. پر از آب، پر از نی زار، پر از پرنده.

قصدمان دیدن دشت برم است و اتوبوس آقا داوود در این جاده ای که مدام سمت و سو عوض می کند و پیچ و تاب می خورد، آرام تر از روزهای قبل می رود. همین باعث می شود تا دوباره مناظر روزهای اول را پیش چشممان داشته باشیم و این بار حواسمان گرم چیزهای دیگری باشد. اگر در هنگام آمدن، صخره های ریز و درشت زاگرسی را دید می زدیم، این بار اما درختان بلوط دو طرف جاده تمام قاب چشممان را گرفته اند. جنگل های تنکی که یکی از اصلی ترین زیستگاه های سنجاب ایرانی اند و نه تنها در اینجا که در محدوده وسیعی از مناطق صعب العبور زاگرس مرتفع تا کوهپایه های شمال شهرستان کام فیروز فارس پخش شده اند. محدوده وسیعی که به خاطر تنوع زیستی قابل ملاحظه اش، مناطق حفاظت شده بسیاری را در خود جای داده است و اینجا در نزدیکی همین جاده ای که از آن می گذریم، یکی از همین مناطق تحت کنترل سازمان حفاظت محیط زیست وجود دارد. جایی که میزبان گونه ای است که تا همین چند سال پیش تنها تعداد انگشت شماری از آن وجود داشت و چند دهه است که برای جلوگیری از انقراض در فنس های سازمان محیط زیست، در اسارت تکثیر می شود. گونه ای که اگر حواسمان به او نبود، مثل شیر ایرانی و ببر مازندران و همین دریاچه پریشان، دیگر نبود. نوعی از گوزن که به گوزن زرد ایرانی شهرت دارد و زیستگاه اصلی آن همین منطقه است و چند سالی است که از محوطه های تکثیر در اسارت به زاگرس منتقل شده است و پروژه حفاظت از آن گام به گام تا رهاسازی کامل جمعیت تکثیر شده در طبیعت پیش می رود. هدفی که هنوز به آن نرسیده اند، اما به آن نزدیک شده اند.

آقا داوود سرعت را کم می کند، از آیینه بغل نگاهی به ماشین هایی که از سمت مقابل می آیند می اندازد و جایی در حوالی یک جاده خاکی با اشاره افشین از جاده اصلی خارج می شود. اتوبوس تا چند قدمی یک سراشیبی تند پیش می رود و بعد در قلب جنگل بلوط ما را پیاده می کند. ظاهراً باید جاده خاکی پیش رویمان را خودمان پیاده گز کنیم و از سراشیبی تند آن بگذریم و به منطقه حفاظت شده میان کتل برسیم. جایی که اگر شانس بیاوریم می توانیم یک گروه از همین گوزن های زرد تکثیر شده را ببینیم.

آفتاب بسیار تیز است و به مدد عینک آفتابی و کلاه و دستمال نم خورده زیر آن دوام می آوریم. البته هرازگاهی کسی از همسفرها چیزی از جعبه جادوی کوله اش بیرون می آورد و بین ما تقسیم می کند. خوراکی هایی که اغلب خوشمزه تر از صبحانه و ناهار و شام اند و آدم را آنقدر سر ذوق می آورند که پاک فراموش مان می شود که الآن ساعت چند است و این آفتابی که دارد با این شدت و حدت می تابد، آفتاب نیمروز است و قاعدتاً باید به همین گرما و تندی باشد.

درست در انتهای سراشیبی، درب ورودی محوطه فنس گوزن زرد میان کتل است. محیط بان با من و من در را باز می کند و پیشاپیش خبر می دهد که این ساعت از روز که گوزن ها با سایه درختان پناه می آورند، بسیار بعید است که دیده شوند. اما ما که راه نسبتاً درازی را پیاده آمده ایم گوشمان به حرف های او بدهکار نیست. دوربین های دوچشمی مان را در می آوریم و بنا را می گذاریم به کاویدن دامنه های دور و بر، به امید اینکه این حیوان نادر را که تنها عکس هایش را دیده ایم را از همین فاصله نسبتاً دور تماشا کنیم. با اینحال حرف محیط بان درست از آب در می آید و هر چه می گردیم گوزنی نمی بینیم. نه گوزنی و نه حتی حیوان دیگری که تا به حال ندیده باشیمش. ظاهراً همه رفته اند به چرت سر ظهرشان برسند، حتی پرنده که این ساعت از روز آرام و قرار ندارند.

افشین اولین کسی است که ساعت را به یادمان می اندازد و اینکه هر جور شده باید تا فردا صبح تهران باشیم. من عجله ای برای رسیدن به تهران ندارم، اما آنهایی که برای فردا مرخصی نگرفته اند با افشین همنوا می شوند و ما را از اصرار بر دیدن این گونه نادر و در خطر انقراض منصرف می کنند. مثل لشکر شکست خورده می زنیم به دل همان سراشیبی تند که الآن چهره سربالایی بی پایانی به خود گرفته و می آییم و می آییم تا دوباره اتوبوس آقا داوود را سوار شویم و راهی شیراز و بعد از آن هم تهران شویم. باز هم جاده و جاده و جاده.

دوای درد یکنواختی جاده یا چرت است یا بازی دست جمعی. آنهایی که قصد چرت زدن دارند، می چسبند صندلی های جلوی اتوبوس را دو تا یکی بین خودشان تقسیم می کنند و مایی که قصد بازی کرده ایم، جمع می شویم ته اتوبوس. پانتومیم، مشاعره های عجیب و غریب و کلی بازی من درآوردی که مدام از پس هم می آیند. با آنکه همیشه کسی می برد و کسی می بازد، اما هیچ کداممان رقابتی را احساس نمی کنیم. ما سرگرم کاویدن همدیگر هستیم. می خندیم و شوخی می کنیم و سعی می کنیم تا آدم هایی را که در این چند روز با هم همسفر بودیم را کمی بیشتر بشناسیم. کمی بیشتر از نام و چهره و یا حتی شغلشان. کمی به اندازه خودشان.

به خودمان که می آییم، شیراز را رد کرده ایم و رو به سوی تهران داریم. ناهار مختصری می خوریم، چرتی می زنیم و خورشید که قصد غروب کردن می کند، جایی در وسط اتوبوس دور هم جمع می شویم تا جلسه پایان سفر را بگیریم. از کارهای کرده و نکرده مان بگوییم، حرف های ناگفته مان را ابراز کنیم و ببینیم در این چند روز به هر کداممان چه گذشته و تجربه سفر ما چطور می توانسته بهتر از این باشد. گرچه اغلب به این نتیجه می رسیم که آنچه برایمان در این چند روز از سر گذراندیم، بیشتر حاصل شرایط بوده است تا انتخاب ما، اما همیشه از لا به لای حرف ها شیوه های جدیدی به ذهنمان می رسد. کارهایی که ظاهراً دفعه بعد باید یادمان باشد انجام بدهیم و شاید دفعه بعد آنقدر دور نباشد و شاید هفته بعد یا چه می دانم ماه آینده دوباره با هم توی اتوبوسی شبیه به این روانه جایی باشیم.

شاید مضحک باشد اما رسم ما اینطور است که تازه واردها در همین جلسه آخر سفر خودشان را معرفی می کنند و محک خوبی است برای ما که بدانیم آیا در طول این چند روز توانسته ایم جزئی از دوستانشان باشیم یا نه و آنها که حالا جزئی از ما هستند، چه تصوری از ما به خانه هایشان خواهند برد. اینکه در آخر سفر دوباره به تازه وارد ها سلام می کنیم، نوید سفری دیگر را می دهد و دلمان را قرص می کند که باز هم به جاده ها باز خواهیم گشت.

دوباره با هم، توی اتوبوس و رو به سوی جایی دور که می خواهیم تجربه اش کنیم. رفتن به قصد دیدن و شاید دیده شدن.

والسلام

علی رفیع، تابستان 1391

Share

یک دیدگاه

  1. علی رفیع، دست مریزاد
    نه، بزار با زبون خودم بگم: یه بوس گنده
    واقعا عالی بود، مرحبا
    تا آخر گزارش خیلی با خودم کلنجار رفتم تا جلوی خودم را بگیرم تا نام نویسنده را نبینم
    نمونه یک گزارش عالی
    من را بردی در حال و هوای سفر و خوشا به حال شما که می توانید درباره و دوباره سفر کنید و از با هم بودن لذت ببرید
    این لحظات را از دست ندهید

نظر بدهید

آدرس ایمیلتان منتشر نمیشودگزینه های الزامی ستاره دار شده اند *

*

برو بالا !