من کویرم ای خدا
صحبت برنامه یزد از خیلی وقت پیش شده بود. منتظر بودیم هوا خنک بشه و یه تعطیلی مناسب هم از راه برسه که این دو تا قضیه حدود بیستم مهر اتفاق می افتاد. برنامه را داریوش ریخت. خیلی هم دقیق. افشین هم از فرصت استفاده کرد و برنامه کویر نوردی که قبلا تجربه اش را داشت به برنامه اضافه کرد. یک عده صحبت از خرج سنگین برنامه می کردند. ولی فکر نمی کنم در پایان سفر کسی از دادن سی هزار تومن ناراضی بود. شما چی فکر می کنید ؟
چهارشنبه شب ، 18 مهر 82 ، تهران ایستگاه راه آهن
همه بچه ها سر موقع تشریف آورده اند. البته مریم امینیان را مستثنی کنید که اصلا اسمش از توی لیست خط خورده بود. 39 نفر دیگه همه حاضر بودند و مشغول سلام و احوالپرسی و روبوسی. عضو خیلی جدید فقط یک نفر بود : فرانک جلیلی. ولی یک عده هم بودند که برنامه دومشون بود : مریم کریمی ، مریم چمنی ، زهره خاوندگار. بقیه همون اراذل و اوباش همیشگی بودند!!
بچه ها برای سوار شدن به قطار به شش گروه تقسیم شدند و به همراه 6 سرگروه خودشون به راحتی و با کمترین مشکل از کنترل بلیت گذشتند. مطمئن باشید که سخنرانیهای افشینی و بقیه در جلسات نظرخواهی آخر هر برنامه ، نقش مهمی در این فرهنگ سازی داشته.
راس ساعت 8:30 قطار حرکت کرد و بچه ها توی کوپه ها جاگیر پاگیر شدند و رئیس قطار هم بلیتها را فقط با یک مشکل کوچک ، چک کرد و وقت شام فرارسید.
……… اما نه. داروغه آمد . آخ! چرا الان ؟ هنوز که کاری نکرده ایم . ولی داروغه با این حرفها کاری نداشت :
(( یا نفری 15 هزارتومن می دین ، یا اینکه از کلیسای من برین بیرون ! ))
خلاصه در عرض سه سوت 585 هزار تومان جمع شد و به درون کیف معروف داریوش رفت!
بعد از این قضایا شام و بازی شروع شد و درنهایت هم خواب. معلوم نشد چطور شد که باوجود سه تا بلیط اضافه بعضی ها جای خواب پیدا نکردند! خوابمون نبرده بود که سر و صدای رسیدن به گوش رسید ! ساعت 4 صبح در ایستگاه یزد پیاده شدیم. بعد از حدود 20 دقیقه داریوش با 3 تا مینی بوس ظاهر شد. و ضمن توجیه کردن بچه ها در مورد سر و صدا نکردن توی این کله سحر به سمت یک خانه قدیمی در یک محله قدیمی در شهر یزد حرکت کردیم. خانه ای که داریوش برامون جور کرده بود. بابا ایوا… ، عجب جاییه . معماری قدیمی و اصیل یزد . ورودی و قسمت بیرونی شامل یک اتاق در سمت راست و دو سرویس حمام و دستشویی در سمت چپ. از اونجا وارد یک حیاط بزرگ می شدیم که یک حوض در وسط آن جلب توجه می کرد. چند باغچه کوچک و دور تا دور حیاط اتاقهای قسمت اندرونی خانه. عکس زرتشت روی دیوار سمت چپ حیاط وعکس یک شیر (با مقنعه!) روی دیوار سمت راست.
بچه ها یک ساعت فرصت داشتند تا غریزه فضولی خودشان را ارضا کنند و از سوراخ سنبه های این خونه قشنگ و قدیمی سر دربیارند.
ساعت 6 با همون سه فروند مینی بوس به مهمانسرای جهانگردی یزد رفتیم و صبحانه مفصل و خارجی تدارک دیده شده را صرف نمودیم! چای ، نیمرو و آب پرتقال !
ساعت 7 در آتشکده زرتشتیان بودیم. اولین چیزی که جلب توجه می کرد چلچراغهای بزرگ و آثار هنری قاب شده روی دیوارها بود. آتشی که حدود 1500 سال روشن نگه داشته شده بود! و در آخر خرید انگشتر ، گردنبند و پلاک و فروهر و …. و کتاب هایی راجع به زرتشت و آشنایی با دین زرتشت.
ساعت 8 به سمت آب انبار شش بادگیره حرکت کردیم و قبل از آن توجیه شدیم که بادگیرها ساختمانهای بلندی هستند که جریان هوا را در بهترین جهت گرفته و هدایت می کنند و از این راه یک محیط سرد و مطبوع در زیر آن به وجود می آید و در قدیم به جای یخچال از آن استفاده می شده. « شش بادگیر » ساختمانی بود که مرکب از 6 بادگیر که در همسایگی یک دبیرستان دخترانه قرار داشت! اونجا بود که فهمیدیم که دخترهای یزد هم همچین ساده و بی پیرایه و چشم و گوش بسته نیستند!
ساعت 8:30 بازدید از عمارت امیرچخماق انجام شد. یک عمارت دوبعدی که فقط با عکس میشه شرحش داد.
ساعت 9 به مسجد جامع یزد رفتیم. این مسجد معماری بسیار زیبایی داشت و شامل دو مناره بود که حکایت غیر مستندی راجع به آن می گوید یکی از این مناره ها به وسیله استاد و دیگری به وسیله شاگرد ساخته شده و مناره ساخته شده به وسیله شاگرد بسیار بهتر از آب درآمده . همان حکایت غیرمستند می گوید که بعد از تمام شدن کار ساختمان مناره ها ، استاد خود را از بالای مناره به پایین پرتاب می کند.
خلاصه ………….. ساعت 10 صبح به خانه قدیمی محمودی رفتیم که آنجا هم از آثار باستانی دوره بعد از اسلام بود. خانه بزرگی بود با یک حیاط پر از درخت انار دور تا دور یک حوض بزرگ. مورخان می گویند که پوست انارهای خورده شده به وسیله این گروه به وسیله باسکولهای آن دوره قابل توزین نبوده است!
ساعت 10:30 به زندان اسکندر رفتیم . البته اصلا اونجا زندان نبود و فقط یک ساختمان شبیه مدرسه بود. سیستم ساخت گنبدها در هر ساختمان را مهروش خیلی سریع به همه می گفت.این هم در نوع خودش جالب بود.حجره انتهایی ساختمان زندان اسکندر یک کارگاه ساخت سازهای موسیقی بود. با توجه به این که برای ورود به ساختمان ورودیه دریافت می شد ، وجود این مغازه جای سوال داشت.در کنار این مدرسه (زندان) ساختمانی بود به نام بقعه دوازده امام. سیستم بسیار دقیق سازه این عمارت هم در نوع خود بسیار جالب بود.
ساعت 11:30 به باغ دولت رفتیم . اینجا هم باغی بود که تا حدودی باغ فین کاشان را در ذهن تداعی می کرد.بلندترین بادگیر یزد هم به ارتفاع 33 متر در این باغ قرار دارد.
بچه ها کم کم دارند از فشردگی برنامه می نالند. این همه کار را فقط از یک صبح تا ظهر انجام داده بودیم. همه به خصوص به خاطر کم خوابی دیشب خیلی خسته بودند.ولی تا شب کلی کار داشتیم هنوز.
ساعت یک بعدازظهر برای خوردن ناهار به همان خانه قدیمی معروف برگشتیم. به فرموده (!) تا ساعت 3 وقت داشتیم که ناهار را بخوریم و استراحت کنیم.
ساعت 3 بعدازظهر ، دقیقا طبق برنامه ، به سمت چم حرکت کردیم. جایی در نزدیکی شهر تفت. نیم ساعت بعد به دخمه رسیدیم. برای اطلاعات بیشتر در مورد دخمه به جزوه ای که سحر تهیه کرده مراجعه کنید ، اما یک مختصر از ماجرای دخمه :
از کنار جاده که از مینی بوس پیاده شدیم حدود 50-40 متر در ارتفاع از یک تپه بالا رفتیم.بالای تپه ساختمانی بود که برای ورود مجبور بودی تعظیم کنی. پشت اون در ، یک فضای بود با یک چاله بزرگ در وسط که چندتا استخوان انسان هم وسط چاله جلب توجه می کرد.به گفته منابع مطلع در دوره ای که تا همین 50-40 سال پیش هم ادامه داشته ، مرده های زرتشتی را به این دخمه ها می آوردند تا لاشخورها گوشت آنها را بخورند و سپس استخوانها را دفن می کرده اند. از بالای دخمه قله شیرکوه دیده می شد.
بازدید از این دخمه تا ساعت 4:30 بعدازظهر طول کشید. از دخمه به سمت سرو چم حرکت کردیم. اونجا هم یک ساختمان بود که وسط حیاطش یک درخت سرو به قطر حدود 1.5 تا 2 متر – اگر اشتباه نکنم- وجود داشت که یک مکان مقدس برای زرتشتیهاست. بعد از سروچم هم به عقاب کوه رفتیم. عقاب کوه هم کوهی بود به شکل عقاب !!
از عقاب کوه به سمت تفت برگشتیم و ماجرای خرید باقلوا ، لوز ، قطاب ، حاجی بادام و انواع و اقسام شیرینیهای یزدی شروع شد. داریوش و اشکان مسئول خرید شیرینی برای 40 نفر شدند. فکر می کنم همه بتونین تصور کنید که چه کار پر دردسر و پر مشغله ای بود! حدود 2 ساعت کار خرید و تقسیم طول کشید.
بالاخره برنامه امروز تمام شد. به خانه قدیمی یزد برگشتیم. ساعت حدود 8:30 شب شده و از طرف داریوش به کلیه نفرات ابلاغ می شود که تا 8 صبح فردا آزاد هستند که بخوابند یا هر کار دیگری که دلشون می خواد بکنند.قابل توجه ترین کاری که انجام شد ، جلسه شب شعر و تفسیر شعرهای اخوان و شاملو توسط امید کاشانی بود. جدا از دکلمه قشنگ و تفسیرهای خیلی زیبای امید ، چرت زدن شماری از بچه ها،مخصوصا افشین در این جلسه شب شعر ، خیلی جلب توجه می کرد.
بالاخره تا ساعت 2 همه خوابیدند. ساعت 6:30 صبح هیجدهم مهرماه همه بیدار بودند! بابا مگر تا ساعت 8:30 به شما وقت نداده بودند که بخوابین ؟؟! خودتون ظرفیتشو ندارین !دیگه شاکی نشین ! مگه بهتون گفتن صبح باید زود بیدار شین ! حواستون باشه که خودتون ظرفیت نداشتین!
ساعت 7 تا 8 صبحانه که عبارت بود از نان و پنیرو چای صرف شد و از 8 تا 9 صبح هم به نظافت و مرمت گذشت. آره داداش. مگه میشه 40 نفر برن جایی و چیزی را خراب نکنن؟؟! این بار هم یک قسمت از حیاط خانه قدیمی با خاک یکسان شد اما به وسیله کارگر و بناهای گروه به سرعت ترمیم شد!
ساعت 10 صبح وسایل جمع شد و با یک اتوبوس به سمت پیر سبز حرکت کردیم. بلافاصله اتوبوس خراب شد
و دقیقا یک ساعت در جلو ترمینال یزد مشغول تعمیر بود. بچه ها از فرصت استفاده کردند و طبق آخرین آمارهای ارائه شده حدود 20 چفیه و 80 بطری آب معدنی خریداری کردند. این را می گویند صنعت توریسم! تازه یادم رفت که بگویم دیروز حدود 100 کیلو شیرینی از تفت خریداری شد.
خلاصه ساعت 11 صبح بالاخره حرکت کردیم. ساعت 12:10 جاده آسفالت تمام شد و حدود 50 دقیقه در جاده خاکی به سمت پیر سبز رفتیم. ساعت یک بعدازظهر رسیدیم. بالای یک کوه عبادتگاهی بود که حکایت افسانه مانندی داشت. برای اطلاعات بیشتر به جزوه دیبا مراجعه کنید. اما مختصر این که می گویند دختر یزدگرد سوم از دست عرب ها به اینجا فرار کرد و از اینجا به بعد کسی او را ندید. و آن افسانه می گوید که این قطره قطره آب که از درون کوه بیرون می آید اشکهای او می باشد. نکته جالب توجه در مورد این عبادتگاه آن بود که همه – از زن و مرد – باید با سر پوشیده وارد می شدند. رسم سوزاندن عود هم بسیار جالب بود که در اینجا انجام می شد.
ناهار را در همین محل خوردیم و ساعت 15:40 به سمت گرمه حرکت کردیم. اما از آنجا که همه بچه ها گرمشان شده بود و تشنه بودند وقت آن بود که یک چیزی گم شود! این مشکل با گم شدن موبایل هرمز حل شد!
به هر صورت ساعت پنج عصر به روستای خرانق رسیدیم . در این روستا یک کاروانسرا بازسازی شده مربوط به دوره قاجار و یک مجموعه ساختمان سیار قدیمی با معماری بسیار عجیب وجود داشت. نکته عجیب تر از معماری این ساختمانها آن بود که هنوز در بعضی از این ساختمانها روستاییها زندگی می کردند. از نکات بسیار جالب و مطبوع (!)که راهنمای غیربومی به ما گفت ارزش کود در زمانهای قدیم بوده که باعث می شده روستاییان در زمانهای قدیم کود خود را نگهداری و حتی خرید و فروش کنند!
ساعت 6 عصر از خرانق به سمت گرمه حرکت کردیم. تا ساعت 10 شب تو راه بودیم. با رسیدن به گرمه به آرامی در خانه مازیار اتراق کردیم. این خانه متعلق به اجداد مازیار بوده و حدود 300 سال از بنای آن می گذرد. خود مازیار متولد تهران است ولی با توجه به روحیات عجیبش به اینجا برگشته و این خانه را بازسازی کرده.
با ورود به خانه اول باید یک پیچ کوچک بزنیم. این قضیه در تمام خانه های مناطق کویری دیده می شود. بعد از پیچ یک دالان به طول حدود 7 تا 8 متر و بعد فضای عمومی خانه. سمت چپ یک آشپزخانه بزرگ که با چند پله پایین تر از فضای نشیمن خانه قرار می گیرد. یک حوض در وسط فضای نشیمن و یک سالن به مساحت 15 مترمربع و چند اتاق بزرگ و کوچک دور تا دور خانه . پشت خانه یک باغ دیده می شود که پر از نخل و پسته است. از کنار آشپزخانه یک راه پله به پشت بام می رود. به سختی می شد مرز پشت بام خانه با پشت بام همسایه را متوجه شد.
در گوشه و کنار خانه سازها و آلات موسیقی عجیب و غریب توجه همه را به خود جلب کرده.حس کنجکاوی (شما بخوانید فضولی) تا بیشتر از ساعت 11 دوام نمیاره. از مازیار می خوان که این سازهای عجیب را بنوازه. اولین ساز یک لوله است که روی یک کوزه دمیده می شود. آدم یاد استادیوم آزادی می افته! این طور که مازیار می گفت این ساز مال بومیهای استرالیا است و از آن برای احضار روح استفاده می شه.
ساعت 12 شب همگی برای قدم زدن زیر نور ماه به روی شنهای کویر بیرون رفتیم. شب خاطره انگیزی بود.
نوزدهم مهرماه ، ساعت 6 تا 7 صبح همه از خواب بیدار شدند. صبحانه را که مادر و پدر مازیار آماده کرده بودند به صورت سلف سرویس خوردیم و ساعت 9 حرکت با هدف کویرنوردی شروع شد. اولین جایی که رسیدیم شهر خور بود( ساعت 9:45 ). از آنجاوارد جاده خاکی شدیم. بعد از طی 23 کیلومتر به یک آب انبار رسیدیم و بعد از طی 7 کیلومتر دیگر رملهای کویری دیده می شد.
ساعت 11 بود که به مصر رسیدیم . حالا باید علی ساربان را پیدا می کردیم تا ازش شتر بگیریم. این کار هم خیلی طول نکشید . به زودی سر و کله علی ساربون با شترهاش پیدا شد. پنج نفر شتر آورده بود که سرشترش (!) 14 سال سن داشت و بقیه به ترتیب 12 ، 8 ، 7 و 4 سال داشتند. روی پنجمی بارها را گذاشتیم (غذا و آب) و 4 تا دیگه به نوبت به بچه ها سواری می دادند. بقیه پیاده ،روی شنهای کویر حرکت می کردند.
تجربه کویرنوردی قابل نوشتن نیست. اگر تو برنامه بودین که حتما می تونین به خاطر بیارین و اگر نبودین نیم عمرتون بر فنا.
تنها نکته ای که می تونم بهش اشاره کنم زلزله ای بود که اواسط روز اتفاق افتاد.
ساعت 5:20 عصر وسایل رو جمع و جور کردیم و برگشتیم. در راه برگشت نمایشنامه شهرقصه به کارگردانی مهران مفید(!) به روی پرده رفت!
تا ساعت 18:45 راه رفتیم تا به مصر رسیدیم. اتوبوس آماده بود تا ما را به خانه مازیار برگرداند. از ساعت 7 که حرکت کردیم تا ساعت 9 که رسیدیم ، مازیار یک بند دف می زد.
رسیدیم به آخرین روز سفر ، یعنی روز برگشت به تهران. یکشنبه بیست مهرماه 1382 که به مناسبت نیمه شعبان تعطیل بود.
باز هم مثل دیروز ساعت 6 تا 7 ملت بیدار شدند و صبحانه هم به روال دیروز خورده شد. کره و مربا و پنیر و چای با نان خیلی سفت!
ساعت 9 با یک دستگاه اتوبوس ولوو به سمت تهران حرکت کردیم. ساعت 10:15 که همه تشنه بودند، موبایل الهام پیدا شد و همه به همین مناسبت جشن گرفتند و ساندیس خوردند.
ساعت 12 به جندق رسیدیم. طبق پیش بینی به عمل آمده توسط افشین ، ناهار را در منزل یکی از اهالی جندق خوردیم . البته ناهار از ما و جا از ایشان! بعد از ناهار رجالبه مسجد جندق رفتند و نماز ظهر و عصر را با خلوص نیت اقامه کردند.
ساعت 15 حرکت کردیم و در نزدیکی شهری به نام معلمان عوارض کویری زیبایی وجود داشت که پیاده شدیم و عکس گرفتیم.
اواخر شب گروه اقتصاد و دارایی (داروغه گری) 15 هزارتومان دیگر از هر نفر اخذ کرد و حدود ساعت 12:30 شب سفر در ترمینال جنوب به پایان رسید.
اشکان نامه ای