خانه / گزارش سفرهای سال85 / گزارش سفر دور کویر لوت

گزارش سفر دور کویر لوت

گزارش سفر دور کویر لوت

 سوم فروردین ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج با تهران – کرمان. ساعت 6:15 عصرحرکت و7 صبح  به کرمان رسیدیم.

روز اول

 ساعت 8 صبح اتوبوسی که از قبل هماهنگ شده بود در ایستگاه کرمان منتظرمان بود. طبق

توافق قبلی سه ردیف صندلی برداشته شده بود تا مسافرت ده روزه با آسایش بیشتری انجام شود. در بین راه در مهمانسرای جهانگردی شهر ماهان صبحانه خوردیم و به طرف بم حرکت کردیم. بم واقعاً شهری بود زلزله زده. پس از زلزله  گفته شد که میزان کمک­هایی که شده از میزان هزینه مورد نیاز برای بازسازی شهر بیشتر است.اما فقر و ویرانی اولین چیزی بود که  در سرتاسر شهر دیده می­شد. هنوز تعداد زیادی از مردم در کانکس زندگی می­کنند و زن ها با چهره­های سوخته و چشمانی جوینده کمک، گدایی می­کنند. ارگ بم هم که دست کمی از بقیه چیزهای شهر ندارد. یک مشت خاک و چند در ایستاده که دورتا دورشان را با داربست گرفته بودند تا کسی وارد این تل خاک نشود.

تمامی این مناظر را در باد شدیدی که می­وزید دیدیم. ارگ جدید جدای از شهر و در سمت شرقی آن ساخته شده و منطقه ای تفریحی- صنعتی است. به خاطر باد نتوانستیم پیاده شویم. پس از بحثی طولانی تصویب شد که نهار توی اتوبوس تحت نظارت تمامی اهل فن پخته و خورده شود.

حدود ساعت 4:30 بود که به طرف زاهدان راه افتادیم. در طول مسیر چند تا آواز همدانی و نواختن تار توسط ساناز کمی جمع را صمیمی تر کرد.

در نزدیک روستای شورگز (محلی که به اسم گیاهی که آنجا می­روید نام گذاری شده) برج دیدبانی بلندی(حدود 30 متر) وجود دارد این قبیل برجها که در دوره نادرشاه برای دیدبانی و اغلب در مناطق کویری ساخته می شده به نام میل نادری معروف است.علی رغم تاریکی هوا بچه ها تا بالای برج نرفتند دست بردار نبودند! بالاخره ما گردشگران هر چیزی را که می بینیم باید بریم بالاش. حالا اگر شب هم باشد و هیچ چیزی نبینیم هم مهم نیست. شور و شوق و کنجکاوی هم یعنی همین. چیزی هم که کشف کردند این بود که مصالح اش از آجر است. فکر می کنم این عجیب­ترین کشفی بود که به خصوص در این سفر شد.

ساعت تقریباً 10:30 شب بود که به زاهدان رسیدیم. زاغه نشین های  ورودی شهراولین خوشامدگویان شهر هستند.با هماهنگی صورت گرفته از طریق استانداری زاهدان درمدرسه­ای به نام مالک اشترساکن شدیم.

روز دوم

جمعه پنجم فروردین، حدود ساعت 9 بود که از مدرسه خارج شدیم. آقای ارجمند(معاون استاندار) ما را تا اداره میراث و موزه میراث فرهنگی زاهدان همراهی کردند . در این موزه آنچه را که از شهر سوخته پیدا شده به نمایش گذاشته­اند. آثار به دست آمده: تعدادی ظروف سفالی، مهر، لوله سفالی انتقال فاضلاب شهری، اسکلت یک زن دفن شده به حالت جنینی، سرمه دان، تعدادی پیکره کوچک (حدود 10 سانتی متری) سنگی، گردنبند و دست بند و … است. سفال های بدست آمده دارای نقوشی بسیار ساده و ابتدایی­اند: مثل نقش بز و قوچ و آبزیانی مثل ماهی. روی مهرها و سفال­ها نقشی مثل آنچه که در تصویر نشان داده شده دیده می شود که نماینده چرخه زندگی یا آفتابِ گردان است.

بیشتر سفال­ها نخودی رنگند. جالب ترین و شاید متمایزترین نقش، نقش بزی است که در حالات مختلف دورتادور یک کوزه نقاشی شده و چنانچه کوزه به سرعت چرخانده شود به صورت متحرک و در حال دویدن به نظر می رسد. بز را فقط با چند خط ساده و بسیار هنرمندانه نقش کرده اند. کوزه­ای مشابه نیز وجود دارد که بزی  درحال کندن برگ از درخت را نشان می­دهد ولی در این موزه نیست.نتیجه: سه هزار سال پیش انیمیشن ساخته شده بود.

بعداً که شهر سوخته را دیدیم متوجه شدیم که واویلا به این حفاری آثار باستانی و اکتشاف میراث فرهنگی­مان که از شهری بدان قدمت و وسعت تنها همین بدست آمده، آنچه که هزاران سال در دل خاک سالم مانده بود، طی چند سال با بی دقتی هرچه تمامتر از بین رفت.

این را هم اضافه کنم که در ورودی موزه ماکت یک جور قایق را که از نی ساخته شده و اسمش توتن است قرار دارد و گفته می شود 6 نفر روی آن می­توانند سوار شده در داخل دریاچه خدابیامرز هامون ماهیگیری کنند. کنارش هم ماکت قلعه سِب شهرستان سیب و همینطور آسباد زابل را قرار داده­اند.

در قسمت دیگر موزه سفال­هایی که از شهرستان ایرانشهر، بخش بزمان، کشف شده، به نمایش گذاشته­اند. در این قسمت سفال­ها دارای کیفیت بهتری­اند و نقوش روی سفال­ها عبارتند از: عقرب (بارزترین نقش) چشم و ماهی.

بعد از بازدید از موزه به بازار زاهدان که می گفتند ارزانترین جنس آنجا پارچه و چای است ، رفتیم. قدم به قدم از کنار مردها که می گذشتیم داد می زدند:”

CD، شو، فیلم، پاسور” احتمالاً چیزهای دیگری هم می­فروختند یا می­توانستند تهیه کنند که آن را دیگر به خانم­ها نمی­گفتند.

مردانش لباس محلی و تک و توک کت و شلوار پوشیده بودند برخی نیز برای گذر از این مرحله  روی لباس محلی شان کت پوشیده بودند. زنانشان داشتند خرید می کردند و خبری از برقع نبود. مثل بقیه جاها مانتو پوشیده بودند و حتی بعضی ها آرایش هم داشتند. چیزی که بچه ها زیاد خریدند کفش کوه بود؛ البته دست دوم.

نهار مهمان استانداری بودیم( خوراک مرغ، در ظروف­ یکبار مصرف ) و داخل حسینیه ای در یک زیرزمین خورده شد. آقای زوری نماینده فرمانداری مراقب بود که چیزی کم و کسر !!! نباشد.

اداره میراث فرهنگی و گردشگری زاهدان مجوزی برای بازدید از مناطق دیدنی سیستان به ما داد و به تمامی پاسگاه­های مسیر هم فاکس کردند که اتوبوس جهانگردی!!!! در منطقه با امنیت لازم سفر کند و انصافا هم چنین بود. کامران و دنیا (البته دنیا با چانه ای ورم کرده و پانسمان شده) به زاهدان پرواز کردند و به ما پیوستند. واقعاً بچه های پیگیری هستند.

از آنجایی که در زاهدان علاوه بر مواد مخدر و چیزهای دیگر بنزین هم قاچاق می­شود در اکثر پاسگاه های انتظامی کوهی از گالن های سوخت قاچاق کشف شده قابل مشاهده است در پاسگاه کوله سنگی در منطقه مرزی ایران- افغانستان- پاکستان منظره ای بدیع از دسترنج این قاچاقچیان شریف را می توان دید.

بعد از گردنه ، دشت زابل با بوته های اسفند از پس کوه­های دارای شکل­های مختلف نمایان است. دشتی که رد شدن از آن برای قاچاقچیان و اشرار بسیار سهل است و امنیتی برایشان ایجاد کرده که به راحتی دست به هر کاری می زنند، چرا که به محض احساس خطر خودشان را به آن طرف مرز رسانده از هر گونه آسیبی در امانند. نقطه درگیری این اشرار با مقامات استانداری سیستان و بلوچستان تاسوکی نام دارد که بر سر راه ما قرار داشت؛ حول و حوش 46 کیلومتری شهر سوخته. تصاویر کشته شدگان روی پرده ای بزرگ دیده می شد، تعدادی چادر مثل چادرهای هلال احمر هم بر پا بود و عده نسبتاً زیادی زن و مرد درآنجا پرسه می زدند. صدای روضه هم به گوش می رسید؛ به نظر برایشان مراسم بزرگداشتی بر پا کرده بودند. ما بدون توقف از آنجا رد شدیم. وقتی به پلیس راه تاسوکی رسیدیم یک وانت لندکروزر دوشکادار گشت ویژه نیروی انتظامی به همراه سربازان مسلح محافظت ما را بر عهده گرفت و با ما به راه افتاد. هیجان این کار و اینکه ما چقدر آدم­های مهمی هستیم چنان ما را فرا گرفته بود که اصلاً فکر نکردیم که این قضیه ممکن است جلب توجه اشرار را کرده، آنها به هوای اینکه این اتوبوس هم حامل مقامات بلند پایه است!!!! ما را به درجه رفیع شهادت برسانند.

هوا کم کم رو به تاریکی می گذاشت (ساعت 4:45 عصر) که به همراه اسکورت به شهر سوخته رسیدیم، یکی از مراکز شهر نشینی باستان در جنوب شرقی فلات ایران.

تعداد حدوداً 300-400 تپه کنار هم در زمینی به مساحت 151 هکتار در 56 کیلومتری جنوب زابل شهر سوخته را تشکیل می­دهد. هر تپه در خود آثاری از گذشتگانمان را در بر دارد که ظاهراً با ساختن بنای جدید بر روی بقایای بناهای قدیم در طول چهار دوره به وجود آمده اند.

علیرغم شنیده های بسیار، تنها با سه محوطه روبرو شدیم که کاوش شده بودند. این تپه ها دارای هزاران راز نهفته­اند که خدا می­داند تا چه زمانی قرار است در دل خاک مدفون بمانند. تنها از 2% کل شهر و رازهای آن پرده برداشته شده، باقی همچنان زیر خاک است.

نام­گذاری شهر سوخته توسط کلنلی انگلیسی که کاوش های اولیه را انجام داده بود صورت گرفت. ایشان در حین کار به اثراتی از آتش سوزی برخورد کردند و آنجا را شهر سوخته نامیدند. در این میان اسکلت سوخته پسری 12-14 ساله با هاونی در دست که حالت تدافعی به خود داشت، پیدا شده که نشان از آتش سوزی می­­دهد.

قدمت شهر به 5200 سال قبل می رسد. سه علت باعث شده که شهر سوخته در این منطقه واقع شود: 1- وجود آب 2- ایجاد پل ارتباطی بین شرق و غرب (هند و بین النهرین) 3- قرار گرفتن در بالاترین نقطه سیستان. شهر پنج بخش دارد: بنای یادمان، میدان مرکزی، بخش صنعتی، منطقه مسکونی و گورستان. می گویند که بنای یادمان چیزی شبیه زیگورات بوده ، قوانین در آنجا وضع می شده است.

مصالح ساخت ساختمان­ها خشت  به ابعاد 40×20×12 که دیوارهایی به ضخامت 45 تا 125 سانتی متر را با آن می ساختند. در این شهر معرق کاری کشف شده که به این ترتیب قدمت این هنر را به 4700 سال پیش می رساند. همچنین اخیراً انبار پارچه ای را یافته اند که 50 نوع پارچه مختلف در آنجا وجود داشته است.

همینطور که قدم بر می­داشتیم صدای ترق ترق شکستن قطعات سفال به گوش می­رسید. سفال های ارزنده­ای که کاوشگران به عمد !! و نه به خاطر نداشتن مهارت و دقت کافی بلکه برای زیباتر ساختن منطقه آنها را قطعه قطعه کرده و فرشی بر زمین گسترانده بودند.

از گورستان که در فاصله نسبتاً زیاد از بنای یادمان قرار گرفته توانسته اند اطلاعات زیادی کسب کنند. این قبرستانِ دوران دوم و سوم شهر است. دفن مردگان به صورت دسته جمعی و خانوادگی صورت می گرفت [احتمالاً برای مردم طبقات پائین]. گندم، جو، عدس، انگور، گشنیز، و زیره هم کشف کرده­اند.

زن سالاری در شهر حاکم بوده چرا که مهرهای اقتصادی هر خانواده در قبرهای زنان یافته شده است. شاید هم شغل داروغه گی را زنان ابداع کرده اند!!!! در آن زمان هنگام ارسال هر کالا کیسه­ای مهر و موم شده حاوی تعدادی گوی هم می­فرستادند. تعداد گوی­ها نشاندهنده تعداد کالایی بود که دریافت کننده باید رسید می­کرد.پس در قدیم هم جو عدم اطمینان حاکم بوده!!!!

در دوره دوم یعنی حدود 2750 سال قبل از میلاد صنعت پیشرفته در شهر شکل گرفت و باعث تقسیم کار اجتماعی و جهشی در ساختار مناسبات اقتصادی و اجتماعی شهر شد. مردم شهر به شغل­های گوناگونی مثل سفالگری، صنعت گری، فلزکاری، سنگ تراشی و… اشتغال و از علوم مختلفی مثل پزشکی، ریاضیات و نجوم و … آگاهی داشتند.

طلا در این شهر بسیار کم یافته شده (از دوستان Gold Quest خبری نبوده!) بر اساس بقایای به جا مانده به نظر می رسد که شهر مردمانی آرام و صلح طلب داشته؛ زیرا تنها سلاح مهلک خنجر بود آن هم نه از نوع خفن! همچنین به خاطر یافتن پیکره های مثل زن ساری پوش هندی می­گویند ملیت­های دیگری هم آنجا می­زیسته­اند.

9 گونه قبر کشف شده: -گودال ساده –گودال دوقسمتی –خشتی مربع–دوجداره –نیمه سردابه­ای –سردابه­ای –دایره در دار –دایره با در مسدود –خشتی مستطیلی. دفنیات براساس نور خورشید صورت می گرفته؛ یعنی مثلاً اگر کسی را صبحدم دفن می کردند او را به سمت شرق می گذاشتند و چنانچه کسی را شب در گور می نهادند دمر می­گذاشتند. مردگان را می شستند و در کفن می پیچیدند.

جمجمه­ای یافته­اند که سوراخی مثلثی در آن ایجاد شده، به نظر می­رسد که در آن زمان جراحی جمجمه (به تاریخچه جراحی مغز و اعصاب رجوع شود)انجام می­شده است.

خط کش چوبی 10 سانتی متری مدرج، نان (متعلق به 4600 سال پیش) و پیکره های مرد روحانی و زنی که کوزه­ای را بر سر گرفته، از یافته های دیگر شهر است. اوج شکوفایی هنری شهر سوخته در دوران دوم و سوم آن بوده است.

جمعیت شهر را حدود 5000 تا 8000 نفر و در تمامی دوران 600 هزار نفر تخمین زده­اند.

تمامی این اطلاعات را آقای رضا گنجعلی راهنمای شهر سوخته در اختیارمان قرار دادند. اینها بخش اندکی از صحبت­های ایشان است. قدرت حافظه به همراه توانایی بیان سریع ایشان چشمانمان را خیره ، گوشهایمان را ناتوان و دستانمان را کندتر از همیشه کرده بود.

پس از بازدید از مناطق حفاری شده از نمایشگاهی که در محل شهر سوخته برپا کرده بودند دیدن کردیم. این نمایشگاه به همت  دوستداران میراث فرهنگی و با امکانات فوق العاده اندک و در داخل یک چادر و با تعداد بسیار اندکی از آثار بدست آمده و حتی بعضاً فقط عکس آثاربر پا شده است.

بعد از دیدن موزه به طرف زابل حرکت و آنجا در مدرسه راهنمایی نمونه نرجس اقامت کردیم. امکانات نسبتاً خوبی داشت.

روز سوم

ششم فروردین ساعت 7 برای دیدن آثار باستانی زابل به راه افتادیم. آقای ارباب­نیا( راهنمای آثار) به همراه خانمی زابلی که دانشجوی بناهای تاریخی بود را همراه خود کردیم. توضیحاتی که ایشان دادند مبنای اطلاعات این گزارش در مورد کوه خواجه است.

کوه خواجه( کوه رستم یا خدا کوه) است که در اوستا هم به نام اوشیدم نامیده شده در 30 کیلومتری جنوب غربی زابل قرار دارد. جنس سنگ های کوه از بازالت است. وجه تسمیه این کوه  به خاطر وجود آرامگاه خواجه مهدی است. این کوه یا به عبارت دیگر تپه دارای ارتفاع 133 متر از سطح دشت­های اطراف است. زمانی به صورت شبه جزیره­ای در دریاچه هامون واقع شده بود. قلعه کافرون، قلعه کُک کهزاد، قلعه چهل دختران و آرامگاه خواجه مهدی بناهایی است که در این کوه ساخته­اند که هرکدام به یکی ازدوران ساسانی، اشکانی و اسلامی متعلق است. این کوه مرکز شاه نشین بلاد سگستان در دوران اشکانی بود.

بنای کوه خواجه پس از ارگ بم، بزرگترین بنای خشتی ایران محسوب می­شود.

افسانه ای است که در قلعه چهل دختر، چهل دختر سکونت داشتند که هنگامی که می خندیدند صدایشان تا قلعه سه کوهه که حداقل 20 کیلومتری با آن فاصله دارد می رسیده (ظاهراً همین هم باعث شده که قلعه را به این نام بخوانند، واقعاً از عجایب است).

قلعه کافران (که در دوران اسلامی به این اسم مشهور شد) در حدود سال 250 قبل از میلاد و در دوران ساسانیان بنا شده است. و سپس در دوران اشکانی قسمت­هایی از آن تجدید و بخش­هایی به آن افزوده شد. دارای یک راهرو است که به ورودی حیاط که تنها ورودی قلعه است ختم می شود. البته قلعه در دیگری هم دارد که فقط برای رفت و آمد مخفیانه حاکم و خانواده اش بوده. هشتی جلوی در ورودی، چندین حجره، تعدادی رواق، یک گالری نقاشی، چهار طاقی، آتشکده و گورستان کافران قسمت­های مختلف بنا را تشکیل می­دهند. در تصویر این بخش­ها تفکیک شده­اند.

مهمترین عناصر این قلعه گالری نقاشی و نقش برجسته گلی آنست. نقاشی­ها روی دیوارها کشیده شده بودند که متاسفانه خبری از آنها نیست و برای دیدنشان باید به بلاد کفر (احتمالاً آلمان) رفت. نقش برجسته گلی(سوار و اسب) را هم می توان در تصویربالا مشاهده کرد. البته چیز زیاد از آن باقی نمانده و انشاء الله تا چند سال آینده هم کلیه بناهای متعلق به کافران با تمامی آثار باستانی­مان ریشه کن خواهند شد.

پس از خارج شدن از قلعه کافران و عبور از میان قبرستان کافران همینطور که به بالای کوه رفتیم ، به قلعه کک کهزاد رسیدیم. این بنا در دوران ساسانی ساخته و در دوران اشکانی بازسازی شد به همین خاطر در بعضی قسمت­های بنا گسستگی دیده می شود. به عنوان مثال راهروهایی که در دو دوره ساخته شده در یک امتداد نیستند و دیواره­ها در جهت عرضی از هم فاصله دارند. این بنا برج دیده بانی بود. همچنین برای راهنمایی کاروان­ها در آن آتش روشن می­کردند.

قسمت بعدی قبرستان اسلامی است که در اوایل دوره اسلامی در آن تدفین صورت می­گرفته و با پشت سر گذاشتن آن به مکانی رسیدیم به نام پیرگندم بریان. اعتقادی است از دوره زرتشت که در زمان کشت محصول و اوایل فصل بهار باید مقداری گندم بریان کنند و در این محل بریزند. کسی که آن گندم را ببیند موظف است که در سال بعد خودش گندم بریان کند و در آن مکان قرار دهد. بدین ترتیب این کار باعث افزایش رزق و روزی می شود. در فاصله 3 تا 4 متری نقطه ای که گندم را بریان می کنند جایگاه شیطان است. معتقدند که کسی که به این نقطه می رسد باید سنگی به سمت جایگاه شیطان پرتاب کند. این جایگاه پر بود از سنگریزه­های پرت شده توسط افراد معتقد. مردم در روز سیزده به در برای شکرگزاری به اینجا می­آیند.

پس از کمی پیاده روی به آرامگاه خواجه مهدی یا خواجه غلطان رسیدیم. او فردی بود که در اوایل دوره اسلامی علیه حاکم شیراز، شورش می­کند و تحت تعقیب سربازان حاکم قرار می­گیرد. برای فرار به سیستان و به این قلعه پناه می­آورد. ولی سرانجام به دام افتاده و کشته می­شود. مردم شهر او را شبانه دفن می­کنند. طول قبر خواجه مهدی 5 متر است که مردم برای بزرگداشت خواجه، قبرش را از حد عادی بزرگتر ساخته اند. این مکان کم کم به زیارتگاهی مقدس تبدیل شده که می تواند شفا بدهد. نام خواجه غلطان هم از روایتی راجع به شفای مریضان به این آرامگاه داده شده. می­گویند برای شفای مریض او را بدانجا می­برند و سه شبانه روز در آنجا نگه می­دارند. پس از سه روز مریض تغییر حالت داده و شروع می­کند به غلط زدن و پس از آن شفا می­یابد. به همین خاطر او را خواجه غلطان می­نامند.

از بناهای روزگار کنونی در این کوه، ایستگاه پدافند هوایی زابل است که ما آنرا فقط از دور دیدیم.

پس از بازدید از  کل مجموعه  به سمت قلعه سه­کوهه حرکت کردیم. در بین راه بدون توقف قلعه سام را پشت سر گذاشتیم. یک مشت خاک و دیوار دورادور قلعه.

قلعه سکوهه که در دوران افشاری ساخته شده مرکز حکومتی سیستان بوده و نامش یا از نام اقوام سکاها گرفته شده یا چون روی سه تپه قرار گرفته به این اسم خوانده می­شود. مالک این قلعه خانمی است از خاندان پردلی که علیرغم سن بالای ایشان آقایان  بسیار مشتاق بودند که ایشان را ملاقات کنند.

این قلعه چند بخش دارد: برج فلک سر که حاکم آن را برای دخترش ساخته بوده، بخش عامه­نشین که محل قضاوت حاکم بوده و بخش مسکونی. تصویر روبرو قسمت­های قلعه را نشان می­دهد. ورودی بنا که کمی کوتاه­تر از قد آدمی بود به هشتی باز می­شد و نشان می­داد که محرمیت در معماری آن زمان نیز حائز اهمیت بوده است. داخل برج فلک سر با گچ مقرنس کاری شده و دارای 4 عرقچین است.

ساعت سه بود که بازدیدمان از این قلعه به پایان رسید. جای دیگری که می­خواستیم ببینیم قلعه رستم بود ولی قبلش باید جایی نهار می­خوردیم. چون پایگاه شهر سوخته بر سر راهمان قرار داشت رفتیم آنجا و گروه مشغول تدارک غذا شدند. حدود یک ساعتی که در آشپزخانه  در حال همزیستی مسالمت آمیزی با موش­های آشپزخانه بودیم باعث شد که به قلعه رستم نرسیم. البته هئیت حاکمه هم با ثابت نگه داشتن ساعت برای نرسیدن به این قلعه و بعضی نقاط دیدنی دیگر مساعدت کردند.

از اینجا بود که آقای خسروی رئیس پژوهشکده میراث فرهنگی زابل با  ما همراه شدند. خسروی از معدود افرادی است که  به کارش عشق می­ورزد خدا این اشخاص را زیاد کناد. با آنچه در توان داشتند سعی کردند که نقاط دیدنی را نشانمان دهد و توضیحات لازم را هم بدهد.انصافا هم اطلاعات بسیار خوبی دارد.  اتوبوس نمی توانست تا  قلعه رستم برود. به همین خاطر سوار وانت­های آقای خسروی و همکار ایشان شدیم و راه افتادیم به سمت ناحیه ای به نام حوض دار (یا حوض داران) منطقه ای در جنوب دشت سیستان و در فاصله 60 کیلومتری جنوب غربی زابل. در تمام این دشت برای جلوگیری از رفت و آمد اشرار خندق وشیار کنده بودند. بناهای متروکه آنجا حکایت از وجود آب می داد. آقای خسروی توضیح دادند که قبلاً هیرمند از جنوب دشت سیستان می­گذشت و به همین خاطر مردم در این منطقه سکنی گزیدند. کم کم که مسیر رود به سمت شمال دشت عوض شد مردم را هم به دنبال خود کشاند و این منطقه متروکه گردید. قلعه مچی و آسیاب بادی بناهایی بود که آنجا دیدیم و به دوران صفویه متعلق بودند ولی این طور که آقای خسروی می گفتند قدمت آسیاب بادی­ها بسیار قبل تر از آن بوده است. آسیاب بادی را طوری ساختند که جهت بادگیر پره های آسیاب در جهت باد 120 روزه سیستان باشد. در تصویر روبرو شکل ورودی باد را می توان دید. قلعه مچی (مچی به معنی خرماست) مقر و کاخ فرمانروایی خاندان رئیسی از فرمانروایان جنوبی سیستان می باشد که با خشت و گل ساخته شده است .خیلی سریع این نقاط را بازدید کردیم که به قلعه رستم برسیم. در بین راه آقای خسروی به خاطر تاریک شدن هوا پیشنهاد کرد که از دیدن قلعه صرفنظر کنیم و چه خوب شد که گوش کردیم و نرفتیم. ظاهراً در قلعه رستم یک پایگاه نظامی ایجاد کرده اند که احتمالاً اگر جلوتر می­رفتیم ما را می دیدند به جای عنوان اشرار به سمتمان تیراندازی می­­کردند. این ها را زمانی که برگشتیم لب جاده و منتظر اتوبوس بودیم فهمیدیم. یک ماشین گشت پاسگاه آمده بود که ببیند ما که هستیم و از کجا آمده ایم. گفتند که از قلعه رستم به آنها اطلاع داده­اند که عده­ای در حال دور زدن در آن ناحیه­اند.

خلاصه اتوبوس آمد. سوار شدیم و دوباره برگشتیم زابل و مدرسه نرجس.

روز چهارم

هفتم فروردین از دهانه غلامان بازدید کردیم. منطقه ای واقع در روستای قلعه نو از توابع روستای زهک در بخش نارویی زابل. قدمت مجموعه به دوران داریوش و خشایارشاه هخامنشی می­رسد. در کتیبه بیستون از این منطقه به ذرنکا اسم برده شده که یکی از ایالات یازده­گانه نام برده شده در کتیبه است. آثار موجود در آنجا در منطقه ای به درازای 1500 متر و پهنای 300-800 متر واقع شده است. مردم این شهر در یکی از جنگ ها به کوروش کمک کردند و لقب یاری گر گرفتند. می گویند در دوران اسلام هم به پیغمبر کمک کردند.

دهانه غلامان دارای معبد، منطقه­های مسکونی، صنعتی، نظامی، شاه نشین و خانه گور است که ما بیشتر وقتمان را در بازدید از معبد گذراندیم. آقای خسروی توضیحات مربوطه را مبسوط ارائه دادند. در بخش میانی معبد سه سکو به نشانه خدایان میترا، اهورامزدا و آناهیتا در قسمت کناری معبد 12 آتشدان به نشانه 12 امشاسبندان ( خوب و بد) بر پاست. معبد اتاقی هم داشت که آتش مقدس چند هزار ساله را در آن نگه می داشتند و در آن به تطهیر آتش می پرداختند. کانالی در معبد ساخته شده که آقای خسروی معتقد بود که در آن زمان در آن آتش روشن می کردند و مردم طبق آئین درع (همانی که در روزگار ما چهارشنبه سوری شده) برای تطهیر از داخل آن رد می شدند. ایتالیایی­ها که کاوش­های اولیه را انجام دادند آن را کانال آب می­دانستند. از آنجایی که معتقد بودند که آتش و خورشید نباید یکدیگر را ببینند روی آتشدان­ها را پوشانیده بودند.

دریاچه ای مصنوعی که آنرا برای آبرسانی به سیستان ساخته اند و چاه نیمه نام دارد در نزدیکی دهانه غلامان قرار دارد که ما با  پیاده روی کوتاهی به آنجا رسیدیم. این دریاچه توسط کانالی که آب رود هیرمند را منحرف می­کند و به این دریاچه می­رساند آبگیری می­شود. این دریاچه توسط ژاپنی ها ساخته شده و دارای آب شیرین است. گنجایش مخازن آن حدود 700 میلیون متر مکعب است.

واقعاً دیدن چنین دریاچه­ای در منطقه بی­آب سیستان شگفت انگیز بود هر چند که زمانی سیستان به خاطر رودهیرمند منطقه ای پر آب بوده و چنین پیشینه تاریخی دارد. هم اکنون ایرانیان می خواهند چاه نیمه چهارم را هم بسازنند. دانشگاه زابل در کنار این دریاچه منطقه ای تفریحی ساخته که مردم ایام تعطیل خود را در آنجا می­گذرانند.

نهار در هتل آرام و به مهمانی آقای خسروی کباب کوبیده خوردیم. هتل تازه سازی است که در گوشه ای از میدان رستم  زابل ساخته شده است. جای تر و تمیزی بود. بهترین بخشش هم توالتش بود که کلی لذت بردیم!.

بعد از نهار بر سر ماندن در زابل یا حرکت به سمت بیرجند رای گیری شد. در رای گیری اکثراً به حرکت تمایل داشتند. بعد از کمی تبلیغ در مورد مزایای ماندن توسط آنهایی که تمایل به ماندن داشتند دوباره رای گیری شد. این دفعه بیشتر رای ها بر ماندن بود. معلوم می­شود که اثرات تبلیغ خیلی زیاد است.

اما خوبی ماندن این بود که توانستیم شاخه ای از رود هیرمند را در مرز ایران و افغانستان ببینیم.  سه کیلومتر بعد از زهک به روستای مرزی  کُهک قرار رسیدیم. چهار سواری گرفتیم و به راه افتادیم. راننده ما آقایی بودند متولد سال 48 که در سن 15 سالگی ازدواج کرده، و اکنون هفت بچه  و یکی هم در راه داشت. از این هفت تا دو تا را هم داماد کرده بود.

پاسگاه مرزی کهک دو ایست بازرسی داشت. اولی اجازه عبور داد ولی در دومی سربازی مانع از عبورمان شد هرچند رئیس پاسگاه اول اجازه داده بود.پس از مذاکرات و چندین دوره رایزنی ، نتیجه این شد که ما بدون توجه به پاسگاه مرزی آنجا را دور بزنیم و بریم کنار رود هیرمند. سمت راست  پاسگاه سد کهک قرار دارد.

همینطور که بچه ها داشتند عکس می­گرفتند، همان آقای سرباز سر رسید و دستور داد که هر چه سریعتر آنجا را ترک کنیم. خلاصه بچه ها پا در میانی کردند و از ایشان درخواست کردند که عکسی با ما بگیرند. نگو جناب سرباز دلش عکس می­خواهد و به این ترتیب نیش آقای سرباز تا بناگوش باز شد و به ما افتخار داده عکس انداختند.

بد نیست راجع به رود هیرمند و دریاچه هامون هم چند خطی از مطالب جمع آوری شده را بیاورم.

دریاچه هامون (کیانسه) زمانی بزرگترین پهنه آبهای شیرین ایران و خاور میانه بود که در دوره سوم از دریای تیس جدا شد. شامل هامون بوزک، هامون صابوری و هیرمند یا هیلمند است. این دریاچه نزد زرتشتیان قداست خاصی دارد. رودخانه هیرمند هم از رودهای پرآب فلات ایران و آسیا به شمار می رود و از ارتفاعات بابا در افغانستان سرچشمه گرفته و پس از طی مسافتی (1050کیلومتر) وارد دریاچه هامون می شود. در اوستا از رود هیرمند به نام هئتومنت یاد شده که به دریاچه کیانسه می ریزد.

سپس به بازار زابل رفتیم. چندان جالب نبود. چیز خاصی هم برای خریدن نداشت.

شب سوم بود که در مدرسه نرجس اقامت می کردیم. ساناز سازش رو آورد و چند آهنگ نواخت .

روز پنجم

بالاخره در روز هشتم فروردین ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و پنچ زابل را به مقصد نهبندان ترک کردیم. در راه میل نادری دیگری را در 130 کیلومتری نهبندان پشت پاسگاه راه داری دیدیم. پس از آن وارد منطقه حفاظت شده هامون شدیم. منطقه ای که روزگاری آب داشت. در کوه­های  بندان که استان سیستان و بلوچستان را از استان خراسان جنوبی جدا می­کند از تنگه عبور کردیم که آبادی بندان با نخلستان­های بسیار زیبا در آن قرار دارد. بعد که به نهبندان رسیدیم فهمیدیم که بقعه مرتضی علی در این آبادی قرار دارد که ما دیدن این بنای بسیار جالب را از دست دادیم. بنایی که چندین سر بز، گنبد و دیوارهای دورادور آن را زینت بخشیده. عکس روبرو بقعه را نشان می­دهد. سر بز و تبرک و تقدس و ارتباط با خدا و مقدسین او.

بچه ها کم کم نیاز به توالت را گوشزد می­کردند که رسیدیم به “معدن حاجات” احتمالاً می­توانستند آنجا بروند قضای حاجات. ولی چون پلیس راه کمی دردسر ایجاد کرد ترجیح دادیم هر چه سریعتر آنجا را ترک کنیم. حاجات زیادی داشتیم که متاسفانه برآورده شدنش را در معدنش هم از دست دادیم.

به هر حال رسیدیم به نهبندان و رفتیم به موزه مردم شناسی در خانه­ای قدیمی متعلق به خاندان سالاری. ارگ نهبندان، روبروی همین خانه، فقط چند دیوار از آن باقی مانده بود. ما که این چند روز به دیدن قلعه خشتی معتاد شده بودیم و به دلیل کمبودی که از ندیدن قلعه خشتی در این روزحس می­کردیم به همین قناعت کرده، رفتیم تا کمی سر حال بیاییم. قلعه مربوط به دوران اشکانیان است.

آسبادهایی که ما را به خاطر دیدنش یک شب در زابل ماندگار کرد در فاصله 5 کیلومتری نهبندان و در خوانشرف قرار دارد. این آسبادها 75 تا بودند که به خاطر عدم مراقبت تنها 10 تای آنها باقی مانده اند. این آسبادها توسط بادهای 120 روزه سیستان حرکت می­کردند و در یک فصل می­توانستند 6000 تن گندم را آرد کنند.

ناهار را در برکوه روستایی در اطراف سربیشه خوردیم. قبل از رفتن به آنجا شنیدیم که معدن سنگی در سربیشه است که بسیار دیدنی است. معدن سنگ بازالت. سنگ­های بازالت به صورت منشورهایی عمودی کنار هم روی دیواره کوه دیده می­شوند و هر کدام از منشورها با لایه ای از سنگی کرم رنگ و بسیار سست از دیگری جدا شده اند برای کندن آنها کارگران دیلمی را در همین لایه فرو می­کنند و با نیرویی که روی آن می­آورند می­توانند قطعاتی بزرگ را جدا کنند. قطعاتی که به صورت کامل جدا می­شوند را به هلند صادر می­کنند و از آنجایی که به مرور زمان ساییده  می­شوند، از آنها گوی­هایی می­سازند که در کارخانه­های کاشی­سازی مانند آسیاب عمل کرده و چون دارای سختی بسیار بالایی است می­توانند مواد اولیه ساخت کاشی را پودر کنند.

“برکوه” روستایی است با تعداد ساکنین بسیار کم. اغلب جوانان به شهرهایی مثل زابل، بیرجند و مشهد مهاجرت کرده­اند. محیطی بسیار آرام دارد که به نظر می رسد سالیان دراز بدون تغییر می­تواند باقی بماند. پیرزنی چاقو به دست بر در خانه اش ایستاده منتظر که رهگذری برسد و مرغ­هایش را سر ببرد. نوعی میوه! دارند که زردک نام دارد. چیزی است شبیه به سیب زمینی با مزه ای بین هویج، آناناس و حتی کمی خود سیب زمینی.

اما دیدنی های این منطقه: 1- سنگی ایستاده که در تصویر نشان داده شده و اسمش سنگ خراس است. می­گفتند که تا چند وقت پیش برای روغن کشی از آن استفاده می­شده. 2- سد برکوه که در واقع آب بندی است روی رود برکوه و ساخته شده از مصالح بنایی. 3- مزرعه زعفران که آقایی از اهالی روستا طریقه کشتش را برایمان توضیح داد. گفت که زعفران از پیاز می­روید. هر 5-6 پیاز زعفران را کنار هم می­کارند. زمان برداشت زعفران مهرماه است و باید صبح زود که هنوز گل زعفران باز نشده اقدام به برداشت آن کرد. به این ترتیب پرچم های گل که زعفران از آن بدست می­آید نمی­ریزد. هر 6 تا 7 سال هم باید پیازها را تجدید کرد.

هوا داشت تاریک می­شد که سر بیشه را ترک کردیم. ساعت 7:30 به بیرجند رسیدیم.ابتدا  به همراه آقای بیجاری(میزبان بیرجندی) از قدیمی­ترین بنای بیرجند که قلعه بیرجند است و در دوران صفویه ساخته شده دیدن کردیم. کلاً شهر بیرجند قدمتی بیش از آن هم ندارد. قلعه که دارای وسعتی حدود 3000 متر مربع است در دوران قاجاریه بازسازی  و استفاده شده است. نقب­هایی زیر زمینی داشته که از طریق آنها به ارگ بهارستان، ارگ کلاه فرنگی و قنات قصبه مرتبط می­ شده. شهرداری بیرجند هرکسی را آورد نتوانست این نقب­ها را بازسازی کند و پس از تلاشی خستگی ناپذیر صلاح را در این دید که اصلاً کلاً از نقب ها صرفنظر کند!. شهرداری در سال 78 کار مرمت و بازسازی قلعه را شروع کرد. در حین کار پی برد که یکی از هفت برج قلعه اضافی است! و اگر آنرا بسازد فضای داخل برج کوچک و دست و پا گیر می­شود. به همین خاطر نه تنها از مرمت و بازسازی آن چشم پوشید بلکه کلا آن را خراب کرد!!! و دیواری یکسره آنجا برپا ساخت. ما که از این هوش و نبوغ و تصمیم های به جا انگشت به دهان ماندیم.

قلعه دارای دو ورودی یکی در ضلع جنوبی و دیگری در ضلع غربی است. مساحت فضای داخلی قلعه حدود 2500 مترمربع است. قلعه در جنوب خیابان جمهوری بیرجند قرار دارد.

باغ اناری، عمارت کلاه فرنگی و عمارت رحیم آباد مکانهایی بودند که شب خیلی سریع از کنارشان رد شدیم. تنها کمی در باغ اکبریه گشت و گذار کردیم. باغی با درختان تنومند و گل­های رنگارنگ. در هنگام خارج شدن از دروازه جاوید عکس جوجه تیغی که به سرعت از کنار پایش گذشت انداخت.

می خواستیم ظهر روز بعد کشک بادمجان را که می گفتند معروفترین غذای آنجاست امتحان کنیم ولی چون چهل وهشتم (28 صفر) بود به همه رستوران ها نامه داده بودند که باید آن روز را تعطیل کنند.

شب در مدرسه نمونه تربیت که 8 دستگاه حمام داشت ماندیم.

روز ششم

صبح نهم فروردین ماه ( که در این روز کسوف هم رخ می داد) اول از دارالحکومه شوکت آباد (ساخته شده در 1318 ه.ق) بازدید کردیم. این بنا توسط حشمت الملک (کسی که لوله کشی را به بیرجند آورد) تاسیس گردید و بعداَ به تملک اسعد الله اعلم درآمد.

داخل عمارت را به همراهی خانمی که توضیحات لازمه را راجع به پیشینه تاریخی مجموعه می داد دیدیم. در ورودی ماکتهایی ساخته بودند که سنگ نگاره های رچ را که در قلل رشته کوه باقران قرار دارند نشان می داد.

باغ اکبریه دومین جایی بود که از موزه باستان شناسی و مردم شناسی آن بازدید کردیم. آثار باستانی متعلق به همه نقاط ایران و دوره های مختلف از هزاره اول ماقبل میلاد گرفته تا دوره قاجاریه و معاصر در موزه باستانشناسی نمایش داده می شود.

در موزه مردم شناسی فرهنگ و شغل های آنان، مراسم عروسی، نحوه کشاورزی، نخ ریسی، کفاشی، قالی بافی، جاجیم بافی و غیره را با استفاده از عروسکهایی کمی کوچکتر از اندازه های انسان به نمایش گذاشته بودند.

بافت قدیمی بیرجند از نقاط دیدنی دیگر شهر است که بخشهای مختلفی دارد: آب انبار چهار درخت – مسجد جامع چهار درخت -حسینیه بهرمان –خانه پردلی –خانه آراسته –بنای تاریخی مذهبی خواجه خضر ( که در حال حاضر موزه شهداست) –حسینه امام رضا (مدرسه و حسینه شوکتیه) –ارگ بهارستان. برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به هر کدام از محلهای یاد شده به فایل pdf پیوست مراجعه شود.

عمارت کلاه فرنگی که ما فقط از جلویش رد شدیم، بنایی به شکل زیگورات است و در حال حاضر استانداری شهر آنجاست.

نهار را در”بنددره” بیرجند و در دامنه کوه های باقران خوردیم. جایی که اطراق کردیم تا سرِچشمه فاصله داشت به همین خاطر پخت و پز  کمی طولانی تر شد. همین هم باعث شد که شهر خوسف را در تاریکی ببینیم. بافت قدیمی شهر خوسف آوازه ای بلند دارد که ما دیدنش را از دست دادیم. تنها موفق به دیدن آرامگاه ابن حسام خوسفی شاعر قرن نهم شدیم.

ساعت 10:30 شب بود که به شهر سرسبز طبس با درختان تنومند نخل رسیدیم. بوی بهار نارنج در هوای نمناکی که نشان از بارش باران می­داد پیچیده بود. در یکNGO مذهبی به اسم بیت الزهرا اقامت کردیم. پرده ای سبز رنگ و نازک بخش زنانه را از مردانه جدا می کردند. از ما با شُله زرد و چای پذیرایی شد.

صبح تا ساعت 9 به گشت و گذار در باغ گلشن که نزدیک حسینه بود پرداختیم. در باغ انواع درختان تنومند از کاج، نارون، زیتون، انجیر، بید و اکالیپتوس گرفته تا درختی به اسم شیشه شور را می توان پیدا کرد. اسامی درختان را روی تابلوئی زده بودند. گل­های مختلف هم کاشته بودند. سه پلیکان که نماد شهر طبس است در قفسی نگهداری می شدند. پلیکان های زشت و کثیف که خیلی بی حال به نظر می رسیدند. البته حق هم داشتند بدون آب و در فضایی بسیار کوچک. ظاهراَ چندین سال پیش دسته ای پلیکان در حال مهاجرت از شهر طبس عبور می کنند. هنگام ترک آنجا یکی از آنها در شهر می ماند و به همراه گروه نمی رود. آن پلیکان چند سال پیش مرد و این سه پلیکان را به صورت نمادین به اینجا آورده اند. همه موجودات هم مثل انسان ها خوشبخت و بدبخت دارند.

در قفسی دیگر یک بز و یک میش را هم نگه داشته اند. بیرون باغ تعدادی شتر که به انواع زنگوله و یراق تزئین شده بودند به مشتاقان سواری می دادند.

یکی از بهترین قسمتهای سفر پیاده روی در چشمه ای بود در روستای خرو. قبل از رفتن به آنجا از سد مخزنی نهرین بر سر راهمان بازدید کردیم.

در پشت سد حفره هایی داخل دو دیواره اطراف رود دیده می­شد که راهنمایان ما آنها را خانه گبری می نامیدند. می گفتند در دوران حمله اعراب به ایران، زرتشتی ها بدانجا فرار کردند و در واقع آن حفره ها خانه هایشان بوده!!!. حال چه طور به آنجا می رفتند معلوم نیست شاید به مرور زمان، سیل های متعدد گذرگاه های این خانه ها را شسته و از بین برده است.

چشمه مرتضی علی که برای رسیدن به آن باید از داخل رودخانه ای با آب ولرم عبور کرد در فاصله حدود 1.5 کیلومتری امتداد رودخانه قرار دارد. کف رودخانه سنگ ریزه است و در قسمت هایی آب تا ساق پا می رسد. رودخانه عریض و آرام و در کف دره ای قرار دارد که روی دیواره های آن نیز خانه گبری را می توان دید. پس از حدود 1.5 کیلومتر پیاده روی به چشمه های متعدد آب گرم رسیدیم که با آب سرد چشمه های بالا دست مخلوط می شد و آب ولرم باب آب تنی پدید می آورد. و به همین خاطر بعضی ها نتوانستند از تجربه آب تنی در آنجا چشم بپوشند. در نزدیکی همین چشمه طاق شاه عباس قرار دارد. طاقی است بسیار بلند که همراهانمان نمی دانستند به چه منظور بنا شده است. از آنجا جلوتر نرفتیم.

وقتی برگشتیم مرضیه همراهمان نبود. حدود یک ربع ساعت منتظر شدیم، تا رسید. معلوم شد که او همچنان رودخانه را از طاق شاه عباس ادامه داده و فکر می کرده که تعدادی از بچه ها جلویش در حال رفتنند. در برگشت هم جایی که جاده پیچید او نپیچید و رودخانه را ادامه داد تا اینکه مسیر درست را از رهگذران پرسید و به ما رسید.

خلاصه برگشتیم شهر و دیزی سنگی خوردیم.

در شهر طبس زائرسرایی بسیار مجلل ساخته اند که البته بر سر درش نوشته اند که آرامگاه حسین بن موسی الکاظم (برادر امام رضا) است.

عصر به سمت منطقه حفاظت شده نای بند حرکت کردیم. خارج از روستای نای بند یکی از محیط بانهای آنجا که قبلاَ  با او هماهنگ شده بود جهت ورود به منطقه حفاظت شده منتظرمان بود. اول با اتوبوس در جاده ای خاکی به راه افتادیم.ولی به علت صعب العبور بودن جاده دوباره برگشتیم و به کمک محیط بانان مهربان دوتا وانت گرفتیم ، ساعت 12 شب ا

سوار بر پشت وانت به سمت روستای علی آباد حرکت کردیم. پس از طی  20 کیلومتر به محیط بانی روستای علی آباد رسیدیم. هوا خیلی سرد بود و ما هر چه لباس گرم داشتیم پوشیدیم. تاریکی منطقه اجازه می داد که آسمان پرستاره را تماشا کنیم.

شب را  خانمها در داخل ساختمان و آقایان در منازل مسکونی که همان نزدیکی بود خوابیدند. تعدادی از بچه ها هم که علاقمند بودند سرمای آنجا را تجربه کنند در چادر لرزیدند.

روز هفتم

صبح زود برای اینکه از زمان، حداکثر استفاده را کنیم سوار وانت ها شده به راه افتادیم. از وسط راه به دو دسته تقسیم شدیم که احتمال دیدن حیوانات بیشتر شود. گروه ما 11 کیلومتر پیاده روی کرد و تنها توانستیم به فاصله 2 کیلومتر و با دوربینچشمی ، میشی را ببینیم. میزبانان بسیار مهربانمان که محیط بانان آنجا بودند روی آتش چای درست کردند و با امکانات بسیار اندکشان از ما پذیرایی کردند. حتی لیوانشان را که شیشه مربایی بود به ما دادند و خودشان بعد از ما چای خوردند.

نهار را در چشمه ای که آقای سراوانی (سرمحیط بان) به ما نشان داد درست کرده خوردیم.

تعدادی جسد کفن پوش را دیدیم که به کنار هم قرار داشتند. مردمانشان اعتقادی داشتند که مردگانشان را با عینک دودی که روی کفن می گذاشتند دفن می­کردند.

پس از تشکر از محیط بانان آنجا و گرفتن چند عکس با ایشان آنجا را به مقصد راور ترک کردیم.چون سعت از 6 بعدازظهر گذشته بود موفق به دیدن آب گرم “دیگ  رستم” نشدیم.شب به مدرسه علامه طباطبایی راور رسیدیم. شام خوردیم و خوابیدیم. خیلی جای تمیزی بود.

روز هشتم

ساعت 9 صبح به سمت تهران راه افتادیم. باید اتوبوسمان را عوض می کردیم. لب جویی در خارج شهر راور منتظر آمدن اتوبوس دیگر شدیم. تا ساعت 1:30 آنجا بودیم. تنها جایی از این سفر بود که وقتمان هدر رفت. نهار را همین جا خوردیم.

آخرین جایی که بازدید کردیم،چند بنای تاریخی در شهر کوهبنان بود. طبق نقشه ای که از چادر راهنمایان مسافران نوروزی گرفته بودیم در آنجا می بایست مقبره رکن الدین، قلعه دختر، آرامگاه ابوسعید ابوالخیر، بنایی به نام خواجه خضر و کاروانسرایی رامی دیدیم. هیچ تابلویی که نشان بدهد بناها کجایند و توضیحی راجع به آنها بدهد زده نشده بود. کاروانسرا مشخص بود و می گفتند که مارکوپلو از آنجا گذر کرده.

افسانه هایی که برای بناهای آنجا از زبان مردم آنجا شنیدیم این بود که دختر حاکم کوهبنان برای ساختن قلعه خود که در بالای کوه است زنان حامله را وا می داشت مصالح و آب را به بالای کوه ببرند.

در مورد بنای خواجه خضر هم که حفره ای داخل کوه است و هم اکنون مردم برای برآورده شدند حاجاتشان در آنجا شمع روشن می کنند می گویند که خضر پیغمبر در آنجا ناپدید شده است.

سپس از مسیر بافق به یزد رسیدیم.آخر سفر بود و همه خسته ولی خوشحال از گذراندن “نوروز 85 دور کویر لوت” با اندوختن خاطرات به یاد ماندنی و تجربه های به کار گرفتنی. بایستی برای آنان که نیامده بودند سوغاتی به ارمغان می آوردیم. در یزد کمی شیرینی خریدیم. شام را نان و پنیر و گوجه و خیار خوردیم و به طرف تهران راه افتادیم.

عده ای خوابیدند و آنهایی که بیدار بودند در جلسه نظرخواهی شرکت کردند. همه از سفر خوشی که به پایان رسیده بود اظهار رضایت می کردند.

روز نهم

ساعت 8  صبح بود که به خانه رسیدیم.

همسفران:

افشین ایران پور- علی قدیمی- ندا دهقانی- پویان محسن نیا- شادی توکلی- علیرضا حریری- لیلا ولایی- جاوید جهان بخش- فاطمه غلامی راد- امیرحسین خالقی- عبدالله ایران پور- ملیسا تابنده جو- روزبه شریف- بهروز شریف- علی معرفت- اشکان نامه ای- بابک مختاری- مرضیه رسولی- کامران معتمدی- دنیا حسنی نژاد- مریم امینیان- نادره رضایی فر- محمد مهدی فرخی پندار- نوید آمری- ساناز ستار زاده- سولماز ستار زاده- لنا حسنی نژاد- عادله پور پاکدل- احسان سید صالحی. البته دنیا درست روز سفر تصادف کرد و به همین خاطر او و کامران با هواپیما به زاهدان آمدند و از آنجا همسفر ما شدند.

تهیه و تنظیم:فاطمه غلامی راد

 

Share

نظر بدهید

آدرس ایمیلتان منتشر نمیشودگزینه های الزامی ستاره دار شده اند *

*

برو بالا !