گزارش سفر بهمن ماه ۱۳۹۷، استان کرمان
«گذشتن، زیباست»
زمان سفر : 17 -22 بهمن 97
شماره سفر :9711
وسیله نقلیه : قطار، اتوبوس دربستی
تعداد همسفران : 33 نفر
اقامت : اقامتگاه شبهای پرستاره کویر در شهداد، خانه مسافر مشتاق در کرمان و اقامتگاه خانه سنگی در میمند
شهرهای بازدید شده : رایِن، ماهان، شهداد، کرمان، رفسنجان، میمند
هزینه تمام شده : 470 هزار تومان
روز اول چهارشنبه 17 بهمن
تا مینا برسد، ما رفته بودیم. نه که دلمان بخواهد برویم یا مینا نخواهد بیاید؛ قطار میلی به ماندن نداشت. مینا از بالای پلههای ایستگاه راه آهن تهران، دید که قطارِ کرمان چطور در ساعت شش و 5 دقیقه عصر آرام آرام روی سینه خزید و پاهای گرد و سردش را روی دو خط ِ موازی ِ فلزی ِ بیانتها– که معلوم نیست کجا بهم میرسند، یا شاید هم نمیرسند– به حرکت درآورد.
قطار رفت و مینا به دنبال آن، تا شاید در قم، در ایستگاه محمدیه، به آن برسد؛ که نرسید. همان شد که دست از تعقیب قطار برداشت، اما رهایش نکرد. کولهاش را انداخت روی دوشش و سوار اولین اتوبوسی شد که تا کرمان میرفت.
روز دوم پنجشنبه 18 بهمن
صبح روز بعد، در ساعت هشت و ۴۵ دقیقه، وقتی ما به کرمان ِ آفتابی و سرد رسیدیم، مینا آنجا بود. رسیده بود. روی آخرین ردیف صندلیهای اتوبوس نشسته بود. صورتش را پشت عینک آفتابی بزرگی پنهان کرده بود که نمیگذاشت ببینیم خسته است یا نه؟ شب در اتوبوس خوابیده است یا نه؟
ما که شب را در قطار، با صدای لالایی تلقتلق – تلقتلق و تکانهای گهوارهوار بیپایانش، سخت خوب خوابیده بودیم، مینا را با خستگیهایش تنها گذاشتیم و از پنجره اتوبوس خیره شدیم به کمان آذرین سهند-بزمان، آنجا که بین کرمان و راین امتداد یافته بود. تصویری بود شگرف، که از پنجره اتوبوس شروع میشد و تا آن بالاها، تا نوک کوه، ادامه داشت.
اول،کنارههای جاده را میدیدیم، که بیکم و کاست با کیسههای پلاستیکی فرش شده بود. حتی باد هم به کمک آدمها–آدمها؟؟ – آمده بود و کیسهها را به بوتههای خار وصل کرده بود. کمی عقبتر، دورتر از جاده، دشتی به رنگ خاک که از دسترس آدمها سالم مانده بود، امتداد مییافت تا پای تپه ماهورها و بعد کوه بود و تیغههای سنگیاش. و بعد برف بود و تلالو بیبدیلش. و بعد آسمان بود و آبی بینظیرش.
راین، منتظر ما بود. آنجا، ۱۰۰ کیلومتر جنوبتر از کرمان، یله داده بود به دامنه کوه هزار. کوهی که به گفته راهنمای ما، مسعودخان ادیبان، تنها آهنربای جذب گردشگران بود تا پیش از آنکه زلزله پنجم دی ماه ۱۳۸۲، بم را بدون ارگ کند. ارگ بم که فرو ریخت، راین مجالی پیدا کرد تا ارگش را به رخ بکشد.
وقتی از دروازه ارگ گذشتیم و چرخی در آن زدیم، تازه دیدیم که چرا تا پیش از مرگ ارگ بم، کسی چندان سراغی از ارگ راین نمیگرفت. گشت و گذار در این بنای خشتی خالی از لطف نیست، با آن بخش حاکم نشین در انتهای مجموعه و کوچههایی که از میان خانه زارعان و کاسبان و پیشهوران و پیلهوران و دیگر«ان» میگذرد. اما این گشت و گذار کجا و گم شدن در ارگ بم برای ساعتها کجا؟ بالا و پایین پریدن روی پشتبام حاکمنشین ارگ راین کجا و خیره شدن به نخلستانهای بم از روی باروهای بلند ارگ بم کجا؟
بگذار بگذریم، که به قول نصرت «گذشتن زیباست».
اما ارگ راین هم خوشگلیهای خودش را دارد. مثلا همین آتشکده ی ارگ که تا سالیان سال پابرجا بود و حتی بعدها که آتشش رو به خاموشی رفت، بنای آن شد گود زورخانه. یا اصلا همین که تا ۱۲۰ سال پیش، هنوز که هنوز بود، این ارگ ساسانی جایی بود برای زندگی، برای نفس کشیدن، برای«آمدن، رفتن، دویدن، عشقورزیدن، درغم انسان نشستن، پابهپای شادمانیهای مردم پایکوبیدن».
بادِ راین اما سرد بود در آن صبح ۱۸ بهمن ماهی که گذر ما به آنجا افتاد و بعد که راهمان را کج کردیم دوباره به سمت شمال و از ماهان سردرآوردیم. آفتاب کویر اما به میان آسمان که رسید، لایه لایه لباس کم کردیم و برای ناهار در پارک کنار آرامگاه شاه نعمتالله ولی، فرود آمدیم.
کمی آن طرفتر از پارک، جگرکی بیادعایی به دور از هیاهوی این روزها، زیر آفتاب کویر در انتظار یاران بود.دلها وقلوهها به سیخ کشیده شده، در یخچال، ظفرمند و بیقرار، بیتابِ آتشدان بودند. گویی عصاره اعصار است که بر چهره آنها نشسته است؛ و ما امان ندادیم.
از کوفتن بر طبل بیعاری که فارغ شدیم، این شاه نعمتالله بود که غافلگیرمان کرد.
با آن حوض بزرگ در ابتدای ورودی مجموعه. همان جا که ماهیها زیر یخهای سطح آب، درست همان جایی جمع شده بودند که شعاعهای نور آفتاب بر آن میافتاد. آنها هم مثل ما از سایهها فرار میکردند تا در زمستان کویر، تن خود را به آفتاب بسپارند. و درختهای سرو و کاج به طور قرینه، دو سوی ورودی ساختمان اصلی را اشغال کرده بودند و حس آرامش غریبی را به محض ورود به بازدید کنندگان میدادند.
شاه نعمتالله از عرفا و شعرای ایرانی بود که در سدههای هشتم و نهم میزیست. او پیروان فراوانی داشت و به همین دلیل آرامگاه او در طول سدههای گذشته همیشه مورد توجه بود و توسعه این بنا آنقدر ادامه پیدا کرد که از یک اتاق چهارگوش به مجموعهای تبدیل شد با مساحت ۳۵ هزار متر مربع با گنبد عظیم فیروزهای، درهای چوبی غولپیکر، رواق شاهعباسی و چلهخانهای که تزئینات دیوارها و سقف آن با زلزله بم از زیر لایه آهکی که قاجاریان روی آن کشیده بودند بیرون آمد.
و طبیعی بود که بعد از آرامگاه، چارهای نداشتیم که مثل هر گردشگر دیگری که گذرش به ماهان میافتد، راهمان را کج کنیم و به باغ شازده برویم. آن هم چه شازدهای از عهد قجر: عبدالحمید میرزا ناصرالدوله که حاکم کرمان بود و انگار که برای کم نیاوردن در باب استراحت، به فکر بنای این باغ افتاد. اما بخت با او یار نبود و پیش از پایان کار باغ، رخت از این جهان بست. و چه خوشحال شد آن روز، استادکاری که مشغول بنایی بود و به محض شنیدن خبر مرگ عبدالحمید میرزا، کارش را نیمه کاره رها کرد و رفت.
امروز که امروز است، نه عبدالحمید مانده و نه استادکاری که آنجا بنایی میکرد. فقط باغ شازده مانده که آنهم در فهرست میراث جهانی یونسکو به عنوان یکی از نمونههای باغ ایرانی ثبت شده است. و این سوال برای ما بوجود می آید که آب قنات تیگران که مایه سرسبزی این باغ است در دل کویر خشک کرمان، آیا آن هم سرقت شده بود از کشاورزان به دست عبدالحمید میرزا، حاکم کرمان؟
از باغ شازده یک ضرب راهمان را به سمت سیرچ کج کردیم تا با گذشتن از دل ِ کوهها، به کویر برسیم و شب را در روستای زیارت در نزدیکی شهداد در اقامتگاه شبهای پرستاره کویر که پنج اتاق کوچک 3تا4 نفره و یک اتاق بزرگ 20 نفره برای شب مانی داشت، سر کنیم. و شام با شاهین و حسن بود، و چه شامی و چه شاهینی و حسنی چه دیگرانی که در کنارشان در پخت و پز، شاهی کردند و قوتی لایموت – یا همان غذای معروف سفرههای کانون را که بزرگان قوم آن را استانبولی نامیدهاند–به ما ارزانی کردند.
و بعد نوبت رسید به وقت خواب. اما چه خوابی؟ خواب یا خرناس؟ خواب یا جنگ در تاریکی؟
وباز هم به قول نصرت، «چه شکوهای؟ چه شکوهی؟»
روز سوم جمعه 19 بهمن
صبح را زود شروع کردیم و از ساعت هشت اول به سراغ قنات شفیع آباد رفتیم در دل کویر. محمدرضا در پوست خود نمیگنجید که این جمع کثیرالاضداد را رأس ساعت هشت صبح برای بازدید از اولین نقطه به خط کرده است.
از قنات، بیدرنگ به سمت کاروانسرای قجری شفیعآباد رفتیم که از بخت بلندمان هنوز بازسازی آن به پایان نرسیده بود و میشد شمهای از آنچه بود را دید.
آن طور که میگویند، این کاروانسرا آخرین استراحتگاهی بود که مسافران پیش از گام نهادن به کویر، در آن لَختی میآساییدند. اما از بخت بد ما، فرصتی برای استراحت نبود و بعد از توقفی کوتاه راهی کویر شدیم تا کلوتها را ببینیم.
از شفیعآباد راه چندان نیست تا جایی که بتوان کلوتها را دید. کلوت، گویا ترکیبی است از کلات و لوت. کلات به معنی آبادی و لوت هم که لوت است و به همین خاطر به این منطقه «شهر خیالی لوت» هم میگویند. شهری که از دور باروهای آن را میشود دید اما وقتی به آن نزدیک شوید، میبینید که چیزی نیست جز وهم، جز خیال؛ عارضههای طبیعی که باد آنها را به شکل برج و بارو درآورده است.
اما آنچه این روزها از این شهر خیالی برجا مانده، تفاوت دردناکی دارد با آنچه روزگاری به چشم کاروانیانی میآمد که از فرسنگها دورتر برج و باروی یک شهر را در دل بیابان میدیدند. حالا آنقدر گروههای گردشگری کوچک و بزرگ، با ماشین و بی ماشین، آفرود و آنرود زیاد شدهاند که شهر خیالی کویر هم مثل دیگر شهرهای ما دچار ترافیک و زباله و آلودگی صوتی و تصویری شده است.
باز جای شکرش باقیست که این «وسعت بیواژه» آنقدر گسترده است که اگر شما هم کفشهایتان را دربیاورید و با پای برهنه مدتی روی شنهای گرم آن راه بروید، میتوانید گوشهای خلوت – البته نه خیلی خلوت – برای خودتان دست و پا کنید و دست کم برای مدتی کوتاه، چشمهایتان را به روی حقیقت ببندید.
و ما بستیم چشمهایمان را تا نبینیم رد چرخهای ماشینها را که مثل پنجه، صورت کویر را چنگ انداخته بودند؛ گویی زنی سوگوار در شیون عزیزانش به صورتش چنگ انداخته باشد.
به گفته آقای ادیبان، ورود به عمق کلوت بدون راهنماهای محلی کار بسیار خطرناکی است به این دلیل که در زمان مبارزه با کاروانهای قاچاقچیان در این منطقه، برخی نقاط مینگذاری شد که بعدها این مینها به دلیل حرکت شنها و بارشهای فصلی جابهجا شدند و در حال حاضر محل دقیق آنها مشخص نیست.
کویر لوت را در صلات ظهر به حال خودش رها کردیم و برگشتیم به شهر تا در امامزاده زید شهداد، ناهاری بخوریم و راهی کرمان شویم. جالب اینکه متولیان این امامزاده که زیارتکنندگان زیاد هم داشت با لطف فراوان برای اعضای گروه چای درست کردند و امکان استفاده از آشپزخانه امامزاده را به دوستانی دادند که قصد گرم کردن غذای خودشان را داشتند.
تا به کرمان برسیم و سر دربیاوریم از بازار،ساعت از چهار عصر گذشته بود. اما در آن روز جمعه که گذر ما به بازار کرمان افتاد، انگار که نه جمعهای در کار بود و نه تعطیلیای. کاسبان بعد از چرت عصرگاهی دوباره کرکره ها را بالا داده بودند. به حمام گنجعلیخان که رسیدیم، دیگر جایی برای سوزن انداختن نبود.
نه، هر چه گشتیم نبود جایی برای سوزن انداختن در این حمام ۴۰۰ ساله. نه در رختکن، نه در هشتیها، نه در کنار دیوارهای فرش شده با کاشیهای رنگارنگ و نقش پرندگان، نه در شاهنشین، نه در گرمخانه. همه جا پر بود از آدمهایی که مثل ما سرگردان بودند و در تکاپو تا شاید چیزکی از این سرگردانی در کرمان با خود به یادگار ببرند. شاید عکسی، شاید چند گرم زیره یا انواع قوتوهای رنگارنگ، شاید چند کیلو کلمپه یا چند متر پته، یا کمی خاطره.
ستارههای کویر که بساطشان را در آسمان پهن کردند، ما هم بساط گشت و گذارمان را از بازار کرمان جمع کردیم و راهی خانه مسافر مشتاق شدیم. چه خانهای اما، چه دنیایی، چه غذایی اما: بزقورمه ، غذای اصیل کرمانی.
بگذارید از داستان این غذای لذیذ بگذریم و به خواب برسیم. شب، افشین بود که مدام به خوابم میآمد و میرفت، با نوک پا به پهلویم میزد و میگفت: «پاشو برو بیرون توی حیاط بخواب، از کی تا حالا توی اینجور جاهای گرم و نرم میخوابی». من وحشتزده چشمهایم را باز میکردم و خیره میشدم به دوستانی که در خواب، سمفونی خرناسها را رهبری میکردند. دوباره میخوابیدم، دوباره افشین به خوابم میآمد.
روز چهارم شنبه 20 بهمن
صبح که شد، دیگر اثری از کابوس افشین نمانده بود. صبحانه را خوردیم و زود راهی میمند شدیم، ۲۲۰ کیلومتر دورتر از کرمان پس از پشت سر گذاشتن معدن مس سرچشمه ، جایی در حوالی شمال شرقی شهر بابک، در درهای بنبست. حالا بماند که بین راه سری هم به رفسنجان زدیم تا مجموعه حاج آقا علی را ببینیم که دالانهای تودرتو، ایوانهای بالابلند،حوضهای لاجوردی،درها و پنجرههای رنگیاش در صدای همهمه بلندگوها گم شده بودند.فریادهای گوشخراش یک برنامه رادیویی، زیبایی این بنای خشتی را به خاطرهای گوشآزار تبدیل کرد.
اما میمند داستانش دیگر است.
پیش از این هم به میمند رفته بودیم. همه بودند.امیرحسین هم بود. یادت هست؟ «عموهایت رامیگویم». چه سالی بود؟ ۸۵ یا ۸۶؟ شاید هم ۸۴، یادم نیست.
میمند همان میمند بود که پیش از این دیده بودیم، با آن جادهای که از شهر بابک جدا میشود و به سوی دره میمند میرود و هر چه نزدیکترمیشود، شمار تک درختهای جدا افتاده در آن برهوت بیشتر میشود و شیب جاده نیز. میمند همان بود که بود، اما حالا که نامش در فهرست میراث جهانی جا خوش کرده بود،روستا غوغایی دیگر داشت.
ابتدای ورودی روستا، اتاقکی بود برای نگهبانی و کنترل ورود و خروج خودروها، اما چه کنترلی! طنابی که شاید بنا بود مانع از ورود خودروها شود، پیش چشم نگهبان، بیحرکت، روی زمین افتاده بود؛ مثل ماری که به خواب رفته باشد. و خودروها با خیال راحت داخل محوطه کوچک روستا میشدند. محوطهای که آن هم به عنوان «منظر فرهنگی میمند» بخشی از فضای ثبت شده در میراث جهانی است. البته به واسطه این ثبت جهانی شدن اجازه دخل و تصرف و ساخت و ساز را به هیچ عنوان نمی دهند و باید فکر داشتن WC اختصاصی برای هر خانه را از سر بیرون کنید و به WC های عمومی که تعداشان به انگشتان یک دست در روستا می رسد اکتفا کنید.
دیگر از آن خلوتی ۱۰ و اندی سال پیش خبری نبود و گردشگران در هر گوشه و کناری برای خودشان بساط کباب به راه انداخته بودند. محوطه اصلی روستا بیشتر به یک پارکینگ شبیه شده بود که هرج و مرج و آلودگی منظر، تنها کلماتی است که برای آن میتوان به کار برد.
تا ما از راه برسیم و از حمام و آتشکده و مسجد بازدید کنیم و بارهایمان را در اقامتگاه خانه سنگی میمند – در یکی از آن خانههای معروف دستکند با کیچه هایش (برخلاف کوچه که انتهایش بسته است و در میمند به عنوان مسیر ورودی خانه ها که به شکل راهرو هستند، استفاده می شود) در دل کوه – جای بدهیم، غروب هم از راه رسید. به قول احسان «شگفتا».
غروب، آرام آرام رنگ سرخش را به صورت آسمان پاشید و شب را ریخت روی دره ی میمند. درهای که در دل صخرههای آن خانهها را در طول هزاران سال با دست کندند و حالا هر چند ساکنان زیادی در آن نماندهاند، اما هنوز زندگی جریان دارد در آنها.
آن روزها که میمند، برای خودش برو و بیایی داشت، در فصل زمستان به این خانهها پناه میبردند تا از سرمای کویر در امان باشند.
سجاد ابراهیمی، که اقامتگاه خانه سنگی را سرپا نگه داشته تعریف میکند که چطور در دوران کودکی در این روستا یا در باغهای پایین دست روستا و مراتع روزگار میگذراندند. اگر گذرتان به میمند افتاد، فرصت شنیدن خاطرههای سجاد را از دست ندهید که هم دانش امروز را دارد و هم خاطرات دیروز را. و شب هم به شهر بر نگردید، مجال خوابیدن در یکی از آن اتاقهای صخرهای، چیزی نیست که هر روز به سراغ شما بیاید.شام هم برای خالی نبودن شکم هامون از عریضه دست به دامن کاله جوش محلی با نوعی نون گرد و قلمبه به نام کرنون که روی قلوه سنگ پخت می شد، شدیم و به خاطر تعداد بالا همسایه ها نیز یاری کردند و خانه هاشان را در اختیارمان گذاشتند تا این جماعت گشنه را سیر کنند.
روز پنجم یکشنبه 21 بهمن
آخرین روز سفر را از میمند آغاز کردیم و پس از تعویض مرکب به دو دستگاه مینی بوس هیوندای 17 نفره تازه نفس با تمام سرعت رفتیم به سمت رفسنجان تا هم به قطار کرمان برسیم و به سرنوشت مینا دچار نشویم و هم بین راه، برای چند ساعتی خود را به دست دره راگه بسپاریم؛ درهای در دشت رفسنجان که هنوز جادهای به آن کشیده نشده و گردشگران و غیر گردشگران، آن را ویران نکردهاند. پس از طی یکساعت جاده خاکی که اصلاً با سواری توصیه نمی شود و باید حسابی به فکر تعمیر جلوبندی ماشین باشید، این دره شگرف با قاچ ترک خورده ای خودنمایی می کند.
دره راگه در واقع اثری هنری است که به دست رودخانه «گیودری»، باد و فرسایش در دشت رفسنجان خلق شده. اگر فرصتش را داشته باشید میتوانید تمام ۲۰ کیلومتر طول آن را بپیمایید و از شگفتیهای طبیعی آن لذت ببرید، اما اگر فرصتتان اندک باشد، مثل ما، به همان بخش اصلی دره قانع باشید.
از بد روزگار در همان ابتدای راه پاکوبی که به دره وارد میشود، آثار تخریب همنوعهای ما پیداست. کلافهای شکسته ی سیمانی و آجر در گوشه و کنار دره پخش و پلاست و حکایت دارد از طمع آب.
اما کمی جلوتر، دلهره نگاه کردن به صخرههای عظیمی که از بالای فلات به دل دره سقوط کردهاند و بین دو دیواره گیر کردهاند، حوضچههایی که حتی در این خشکسالی و فصل کمآبی هنوز زنده هستند، و چهرههای سنگی که به دست باد بر دیوارههای راگه حک شدهاند، برای همیشه در یادتان خواهد ماند.
اگر به سراغ دره راگه رفتید، حتما با راهنمای محلی بروید که پیدا کردن جاده منتهی به آن در دل فلات خشک رفسنجان کار هر کسی نیست. گذر از برخی فراز و فرودهای قعر دره برای همه آسان نیست و حتما زمانبندی مناسب برای خروج از دره را در نظر بگیرید تا به سرنوشت ما دچار نشوید که تنها دقایقی پیش از حرکت قطار که ساعت 16:35 بود، به ایستگاه کرمان رسیدیم و دوان دوان خودمان را در کوپهها جا دادیم تا به کلمپه اژدری و قطاب هایی که از قبل سفارش دادیم و توسط پیک به ایستگاه راه آهن فرستاده شد، برسیم.
تنها مینا خیالش راحت بود در بین ما، که چه باید کرد اگر به قطار نرسیم. از مینا پرسیدم چه میبایست کرد اگر قطار میرفت و ما میماندیم؟ گفت که فکر رسیدن به قطار در ایستگاههای بعدی را رها کنیم، به نزدیکترین ترمینال اتوبوس برویم و اولین اتوبوسی که به همان مقصد قطار میرود را سوار شویم.اما ما این بار جا نماندیم و ساعت 8 صبح قبراق و سرحال به تهران رسیدیم و به پیشنهاد دوستان و در جمعی کوچک آخرین دورهمی سفر را در قهوه خانه های اطراف میدان راه آهن با لیمونادهای سنتی ش برگزار کردیم.
کانون گرشگران جوان ایران kanoonirangardan.ir
زمستان 97
درود بر چنگیز عزیز که نوشته هایش، چون خودش می مانند: پر رمز و پر مغز
عجب گزارش نابی! دست مریزاد چنگیز جان. تنت سلامت، دلت خوش